|
چهار شنبه 15 شهريور 1391برچسب:, :: 15:46 :: نويسنده : n.darvishi
کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید: ادامه مطلب ... ![]()
چهار شنبه 15 شهريور 1391برچسب:, :: 15:43 :: نويسنده : n.darvishi
ادامه مطلب ... ![]()
چهار شنبه 15 شهريور 1391برچسب:, :: 15:34 :: نويسنده : n.darvishi
هم اکنون قاصدکی برایت فرستادم که از قانون نشانه ها آمده بود... اما می دانم هیچ گاه به دستت نخواهد رسید... می دانم زیر لگدهای فاصله جان خواهد داد... و تو می پنداری که فراموش شده ای! این فاصله است که صداقت مرا به تو نرسانده... من هنوز بر نامت عاشقم... ![]()
چهار شنبه 15 شهريور 1391برچسب:, :: 15:24 :: نويسنده : n.darvishi
يکي بود يکي نبود ادامه مطلب ... ![]()
چهار شنبه 15 شهريور 1391برچسب:, :: 15:8 :: نويسنده : n.darvishi
یکباره در شفق دل آئینه سیر شد بغضی دمید ،قطره اشکی اسیر شد باران به احترام تمام نگفته ها در آسمان ابری دل ناگذیر شد آنشب در عمق غربت مردی که می سرود ... اشکی چکید مصرع رنجی نفیر شد درماند از تلافی مجهول روزگار عمری نشست تا که زمان رفت و دیر شد تا آخرین عبور نسیم از ترانه ها در انتظار آمدنت ماند و پیر شد ![]()
سه شنبه 14 شهريور 1391برچسب:, :: 18:25 :: نويسنده : n.darvishi
داستان با یه اشتباه شروع میشه وقتی نامه دخترک اشتباها به دست پسرک میرسه
و اون با شماره توی نامه تماس میگیره و اشناییشون با این اشتباه شروع میشه در تماس ها و صحبت هایی که با هم داشتند از علاقه ها و ارزوهایشان برای هم گفتند دخترک میگفت ارزوش اینه که یه روز نقاشی کنه اما پسرک میخواست یه روز اونقدر بدود تا از خستگی غش کند شاید ارزوی عجیبی بود در ان روز پسرک با یک بوم و چند قلم و رنگ در محل حاضر شد تا یه جورایی دخترک رو به ارزوش برسونه و خوشحالش کنه ادامه مطلب ... ![]()
سه شنبه 14 شهريور 1391برچسب:, :: 18:22 :: نويسنده : n.darvishi
مے گوید : کلمات گـــــــــــاهے بار معنایی خود را از دست مے دهند ... " مشکل از تکـــــــــرار است " !!! ![]() ![]() |