دلنوشته و شعر
زندگی با یاد خدا خیلی آسونه
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید

پيوندها
تنهایی بهتر از با تو بودنه
دردودل
خاطرات تلخ و شیرین
بزرگترین وبلاگ سرگرمی وخنده
ساعت رومیزی ایینه ای
رقص نور لیزری موزیک

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دلنوشته و شعر و آدرس nasimekhamosh.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 7
بازدید ماه : 11
بازدید کل : 38495
تعداد مطالب : 107
تعداد نظرات : 5
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


نويسندگان
n.darvishi
milad.s

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
چهار شنبه 15 شهريور 1391برچسب:, :: 15:46 :: نويسنده : n.darvishi

کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید:
می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید، اما من به این کوچکی وبدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟
خداوند پاسخ داد: در میان تعداد بسیاری از فرشتگان،من یکی را برای تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداری خواهد کرد
اما کودک هنوزاطمینان نداشت که می خواهد برود یا نه،گفت : اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و این ها برای شادی من کافی هستند.
خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود
کودک ادامه داد: من چگونه می توانم بفهمم مردم چه میگویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟...
خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشتهّ تو، زیباترین و شیرینترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.
کودک با ناراحتی گفت: وقتی می خواهم با شما صحبت کنم ،چه کنم؟
اما خدا برای این سوال هم پاسخی داشت: فرشته ات دست هایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی.
کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده ام که در زمین انسان های بدی هم زندگی می کنند،چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟



ادامه مطلب ...
 
چهار شنبه 15 شهريور 1391برچسب:, :: 15:43 :: نويسنده : n.darvishi

درد دلی با تو


درد دلی با تو که از عشقت دلگیری و دیگر صدای تیشه ات به گوش کسی نخواهد رسید. شبهای سربی عشقت را به خاطر سپرده ای و افسرده تر از همیشه در پی ردپایی عاشقانه بر قلب شکسته ات هستی ..
روزهای دلتنگی تو را می شناسم و آشنایم با احساسی که داری. می دانم چگونه قلب عاشقات را در زیر لگدهای سهمگین خود له کرده است.
"زنده ماندن را بدون وجودش نمی خواهم" هزاران بار جمله را برای خود تکرار کرده ای و در آینه زنگار گرفته.
ای اشک چشمانت را دیدی با خود فکر کرده ای که چه شد که عشق بازی شد؟ چه شد که آفتاب زمانه صورت عشق را سوزاند و آسمان حتی یک قطره هم نگریست تا سوزشش التیام بگیرد؟ چه شد که فرشته ها با دستان پاکشان جمله ناپاکی را در ترانه هایمان گماشته اند؟ آرز عیب نیست ولی می گویند عشق گناه است باورت نمی شود عشق گناه باشد و تو یک گناهکار به همین راحتی مجازاتت



ادامه مطلب ...
 
چهار شنبه 15 شهريور 1391برچسب:, :: 15:34 :: نويسنده : n.darvishi

قاصدک...

 


هم اکنون قاصدکی برایت فرستادم
که از قانون نشانه ها آمده بود...

اما می دانم هیچ گاه به دستت نخواهد رسید...
می دانم زیر لگدهای فاصله جان خواهد داد...

و تو می پنداری که فراموش شده ای!

این فاصله است که صداقت مرا به تو نرسانده...

من هنوز
بر نامت
عاشقم...
 
چهار شنبه 15 شهريور 1391برچسب:, :: 15:24 :: نويسنده : n.darvishi

يکي بود يکي نبود 
يه پسر بود که زندگي ساده و معمولي داشت
اصلا نميدونست عشق چيه عاشق به کي ميگن 
تا حالا هم هيچکس رو بيشتر از خودش دوست نداشته بود
و هرکي رو هم که ميديد داره به خاطر عشقش گريه ميکنه بهش ميخنديد 
هرکي که ميومد بهش ميگفت من يکي رو دوست دارم بهش ميگفت دوست داشتن و عاشقي
مال تو کتاب ها و فيلم هاست....
روز ها گذشت و گذشت تا اينکه يه شب سرد زمستوني 

توي يه خيابون خلوت و تاريک
داشت واسه خودش راه ميرفت که
يه دختري اومد و از کنارش رد شد 
پسر قصه ما وقتي که دختره رو ديد دلش ريخت و حالش يه جوري شد 
انگار که اين دختره رو يه عمر ميشناخته
حالش خراب شد
اومد بره دنبال دختره ولي نتونست
مونده بود سر دو راهي 
تا اينکه دختره ازش دور شد و رفت
اون هم همينجوري واسه خودش با اون حال خراب راه افتاد تو خيابون
اينقدر رفت و رفت و رفت
تا اينکه به خودش اومد و ديد که رو زمين پر از برفه
رفتش تو خونه و اون شب خوابش نبرد 
همش به دختره فکر ميکرد
بعضي موقع ها هم يه نم اشکي تو چشاش جمع مي شد
چند روز از اون ماجرا گذشت و پسره همون جوري بود
تا اينکه باز دوباره دختره رو ديد
دوباره دلش يه دفعه ريخت 
ولي اين دفعه رفت دنبال دختره و شروع کرد باهاش راه رفتن و حرف زدن
توي يه شب سرد همين جور راه ميرفتن و پسره فقط حرف ميزد
دختره هيچي نميگفت
تا اينکه رسيدن به يه جايي که دختره بايد از پسره جدا ميشد
بالاخره دختره حرف زد و خداحافظي کرد
پسره براي اولين توي عمرش به دختره گفت دوست دارم
دختره هم يه خنده کوچيک کرد و رفت
پسره نفهميد که معني اون خنده چي بود
ولي پيش خودش فکر کرد که حتما دختره خوشش اومد
اون شب ديگه حال پسره خراب نبود 
چند روز گذشت 
تا اينکه دختره به پسر جواب داد
و تقاضاي دوستي پسره رو قبول کرد
پسره اون شب از خوشحاليش نميدونست چيکار کنه 
از فردا اون روز بيرون رفتن پسره و دختره با هم شروع شد
اولش هر جفتشون خيلي خوشحال بودن که با هم ميرن بيرون
وقتي که ميرفتن بيرون فکر هيچ چيز جز خودشون رو نمي کردن
توي اون يه ساعتي که با هم بيرون بودن اندازه يه عمر بهشون خوش ميگذشت
پسره هرکاري ميکرد که دختره يه لبخند بزنه
همينجوري چند وقت با هم بودن 
پسره اصلا نمي فهميد که روز هاش چه جوري ميگذره
اگه يه روز پسره دختره رو نميديد اون روزش شب نميشد
اگه يه روز صداش رو نميشنيد اون روز دلش ميگرفت و گريه ميکرد
يه چند وقتي گذشت 
با هم ديگه خيلي خوب و راحت شده بودن
تا اين که روز هاي بد رسيد
روزگار نتونست خوشي پسره رو ببينه
به خاطر همين دختره رو يه کم عوض کرد
دختره ديگه مثل قبل نبود
ديگه مثل قبل تا پسره بهش ميگفت بريم بيرون نميومد
و کلي بهونه مياورد



ادامه مطلب ...
 
چهار شنبه 15 شهريور 1391برچسب:, :: 15:8 :: نويسنده : n.darvishi

 

یکباره در شفق دل آئینه سیر شد

بغضی دمید ،قطره اشکی اسیر شد

باران به احترام تمام نگفته ها

در آسمان ابری دل ناگذیر شد

آنشب در عمق غربت مردی که می سرود ...

اشکی چکید مصرع رنجی نفیر شد

درماند  از تلافی مجهول روزگار

عمری نشست تا که زمان رفت و دیر شد

تا آخرین عبور نسیم از ترانه ها

در انتظار آمدنت ماند و پیر شد

 
سه شنبه 14 شهريور 1391برچسب:, :: 18:25 :: نويسنده : n.darvishi

 داستان با یه اشتباه شروع میشه وقتی نامه دخترک اشتباها به دست پسرک میرسه

 

و اون با شماره توی نامه تماس میگیره و اشناییشون با این اشتباه شروع میشه

در تماس ها و صحبت هایی که با هم داشتند از علاقه ها و ارزوهایشان برای هم گفتند

دخترک میگفت ارزوش اینه که یه روز نقاشی کنه

اما پسرک میخواست یه روز اونقدر بدود تا از خستگی غش کند

شاید ارزوی عجیبی بود

یه روز قرار گذاشتند همو ببینند

در ان روز پسرک با یک بوم و چند قلم و رنگ در محل حاضر شد

تا یه جورایی دخترک رو به ارزوش برسونه و خوشحالش کنه



ادامه مطلب ...
 
سه شنبه 14 شهريور 1391برچسب:, :: 18:22 :: نويسنده : n.darvishi

 مے گوید : کلمات گـــــــــــاهے بار معنایی خود را از دست مے دهند ...

این روزها " دوستـــــت دارم " ها دیگر قلــــــب کســـے را به تپش وا نمیدارد ! 

و گونه کسے را سرخ نمیکند ! 

مے گویـــــــــم : مشکل از دوست داشتن نیست 

" مشکل از تکـــــــــرار است " !!!


 

صفحه قبل 1 ... 6 7 8 9 10 ... 11 صفحه بعد