دلنوشته و شعر
زندگی با یاد خدا خیلی آسونه
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید

پيوندها
تنهایی بهتر از با تو بودنه
دردودل
خاطرات تلخ و شیرین
بزرگترین وبلاگ سرگرمی وخنده
ساعت رومیزی ایینه ای
رقص نور لیزری موزیک

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دلنوشته و شعر و آدرس nasimekhamosh.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 140
بازدید دیروز : 9
بازدید هفته : 153
بازدید ماه : 157
بازدید کل : 38641
تعداد مطالب : 107
تعداد نظرات : 5
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


نويسندگان
n.darvishi
milad.s

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
چهار شنبه 12 مهر 1391برچسب:, :: 18:52 :: نويسنده : milad.s

 

دیگر به خلوت های من یک نم نمی باری

در دفتر دلتنگی ام شعری نمی کاری

...

 

لحن سکوتت در دلم هر روز یک جور است

قهری؟...نه؟...دلگیری؟...نه؟...آقا! دوستم داری؟

 

من – بی تعارف- هستی ام را از شما دارم

آقا خلاصه مطلبی ؛ فرمایشی ؛ کاری...

 

من خوانده ام دربارتان یک خیمه ی سادَه ست

جایی در آن دارند شاعرهای درباری؟

...

اما من و این رتبه و این منزلت ... هرگز

اما تو و این بخشش و این مرحمت... آری

 

توفیق دادی یک غزل هم صحبتت باشم

از بس که گل هستی و رو دادی به هر خاری

 
چهار شنبه 15 مهر 1391برچسب:, :: 14:42 :: نويسنده : n.darvishi

 من را زیر خاکستر جا گـــــذاشتـــــــی  !!!

آهـــــــایـــــــــــــ  .. .
با توام 
تــــــــــــــــــــــــ ـو یادتـــــ نـــرود!!!
من به خاطرتــــــــو
آتـــــــش گـــرفته ام….
.
.
.
من به تو نگاه میکردم
و تو به ساعت
تو قرار داشتی و من بی قراری
.
.
.
به اندازه ی چشمان کفتربازی که کفترش بر بام دیگری نشسته ، بیقرارتم !
.
.
.
بیراهه هم برای خودش راهیست
وقتی من را به تو برساند
و حوصله چه زود بی طاقت می شود
در ادامه ی راهی که به تو ختم نمی شود
.

 

.
.
دو رکعتــ گـ ـ ــریه برایـــِ خـــاطـره هـــایمـ

یکــ قنـــوتــ ســکوتــ برایــِ یـــادتــ
دو سجــــده بی قـــراری برایــِ عشـ ـ ـقِ بربــــاد رفتــه
یکــــ تشـهد برایــِ مــ ــرگــِ دلـ ـ ـ ـ م. . .
.
.
.
دیگر نمی نویسمت …!
هرکس ..
به چشمــهایم نگاه کند !
تو را خواهد خواند
.
.
.
می نویسم از تو ای زیبای من ، می سرایم از تو ای رویای من
ای نگاهت سبزتر از سبزه زار، می نویسم بی قرارم بی قرار
.
.
.
خوش به حال خدا که “لحظه به لحظه” با توست
و “من” همیشه درباره ی “تو” با “او” حرف میزنم
.
.
.
یه نفر یه جایی تنها روز و شب از تو میگه از تو میخونه
واسه تو می نویسه اما تو نیستی تو نمیشنوی
و نمیدونه چی میشه و همش ای کاش و ای کاش …خسته شده خدایا ….
فقط تو میتونی به دادش برسی
بیا و بمون کنارم واسه همیشه… نگو نمیشه …
.
.
.
عهد کن یارم بمانی تا قیامت ، ای رها / اولین و آخرین عشقم بمانی ، با وفا
کلبه ای با هم بسازیم با ستونی استوار / گر کنارم تو نباشی بیقرارم ، بیقرار
.

 

.
بغض هایم را به آسمان سپرده ام ، خدا به خیر کند باران امشب را

.
.
.
هیچ دلی بی بهانه نمیتپد ، نمیدانم بهانه ها دلگیرند یا دلها بهانه گیر
.
.
.
گفتم دل و جان بر سر کارت کردم هر چیز که داشتم نثارت کردم
گفتا تو که باشی که کنی یا نکنی! این من بودم که بی‌قرارت کردم . . .
.
.
.
باران من ، روزی باریدی بر تن خسته من ، قلب من شد عاشق تو!
همیشه چشم به راهت مینشستم
این شده بود کار هر روز من که حتی قبل از آمدنت
در زیر باران بی قراری خیس میشدم

 
چهار شنبه 15 مهر 1391برچسب:, :: 11:39 :: نويسنده : n.darvishi

 برای تو نامه ای می نویسم…

دلتنگی که دست از سر دل بر نمی دارد.

دلتنگی که فاصله را نمی فهمد !

نزدیک باشی و اما دور…دور…دور !

تنها که باشی تمام دنیا دیوار و جاده است.

تمام دنیا پر از پنجره هایی است که پرنده ندارند…

پر از کوچه هایی که همه ی آن ها برای رهگذران عاشق به بن بست می رسند!

فکر کن پای این دیوارهای سرد و سنگین چه لیلی ها و مجنون ها که می میرند!

خون بهای این دل های شکسته را چه کسی می دهد ؟!

حالا نشسته ام برایت نامه ای بنویسم.

می دانی ، نامه ها می مانند حتی وقتی برای همیشه پنهان باشند و کسی که باید ، آن ها 
را نخواند! قرار نیست این را هم بخوانی…قرار نیست بیقراری ام را بفهمی !

قرار نیست بدانی که چند جای این نامه با اشک خیس شد و چند واژه را پنهان کرد…

قرار نیست بفهمی که دوست داشتن چقدر سخت و عشق چه درد بزرگی است…

قرار نیست که بفهمی چقدر دوستت دارم!!! و چه اندازه این دوست داشتن پیرم کرد…

اما برایت این نامه را می نویسم برای روزی که تو هم دلتنگ باشی! دلتنگ کسی که 
دوستش داری…

برای روزی که هزار بار پشت پنجره رفته باشی و هزار قاصدک را بوسیده باشی! برای روزی 
که به هوای هر صدای پایی تا دم در دویده باشی و با بغضی سنگین در انتظارش نشسته 
باشی!

برای شب هایی که در تمام فال های حافظ هم خبری از آمدنش نباشد و هزاربار پیراهنش را 
بوییده باشی!

تو فکر می کنی آن روز چند سال خورشیدی دیگر است؟

آن روز چقدر از هم دور شده باشیم ؟

پای کدام بن بست کنار کدام درخت پایین کدام پنجره برای آخرین دیدار گریسته باشیم؟

هنوز زود است… برای تو که از حال دلم غافلی زود است… نباید بفهمی که این روزها چقدر 
دلتنگم… نباید بفهمی که قدم هایم هر روز پیر و پیرتر شده اند ! و هر روز سایه ام ، کمرش 
خم و خم تر می شود!

این روزها برای گریستن دیگر باران را بهانه نمی کنم…

برای بیقراری ام سراغ پنجره ها نمی روم…

وقتی قاصدکی روی شانه ام می نشیند دیگر از تو خبری نمی گیرم شاید نشانی ام را گم 
کرده ای…

موهایم یک در میان سپید و سیاهند مثل روزهایی که یک در میان شاد و ناشاد می گذرند! 
کوچه ها را که نگو… بی خبرتر از آن می گذرم که پنجره ای برایم گشوده شود… تکان دستی ، 
سلامی… خیال کن غریبه ای که او را هیچ کس نمی شناسد! هنوز هم ایستگاه ها را دوست 
دارم…

نیمکت هایی که بوی تنهایی می دهند.

هنوز هم انتظار را دوست دارم.

هنوز هم زل می زنم به هر قطاری که می گذرد…

به دست هایی که توی هوا تکان می خورند و به بوسه هایی که میان دود… گم می شوند !

خوش به حال قطارها همیشه می رسند… اما من… هیچ وقت نرسیدم ! هیچ وقت… تمام 
زندگی ام فاصله بود…

این نامه باشد برای روزی که یکی از این قطارها مرا هم با خودش برده باشد…

چمدانی پر از نامه جا می ماند برای تو ، از مسافری که عمری عاشقت بود…

 
چهار شنبه 15 مهر 1391برچسب:, :: 13:22 :: نويسنده : n.darvishi

 

پُل

 

 پُل، یک دستگاه اتومبیل سواری به‌عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود.
شب عید، هنگامی که پُل از اداره‌اش بیرون آمد متوجه پسربچه‌ی شیطانی شد که …
دور و بر ماشین نو و براقش قدم می‌زد و آن‌را تحسین می‌کرد. پُل نزدیک ماشین که رسید، پسر پرسید: این ماشین مال شماست آقا؟
پُل سرش را به‌علامت تأیید تکان داد و گفت: برادرم به‌عنوان عیدی به من داده است.
پسر متعجب شد و گفت: منظورتان این است که برادرتان این ماشین را همین‌جوری، بدون این‌که دیناری بابت آن پرداخت کنید، به شما داده است؟! آخ‌جون، ای کاش…
البته پُل کاملاً واقف بود که پسر چه آرزویی می‌خواهد بکند. او می‌خواست آرزو کند که ای کاش او هم یک‌همچو برادری داشت. اما آن‌چه که پسر گفت سر تا پای وجود پُل را به‌ لرزه درآورد:
- ای کاش من یک‌همچو برادری بودم…
پُل مات و مبهوت به پسر نگاه کرد و سپس با یک انگیزه‌ی آنی گفت: دوست داری با ماشین توی شهر یه گشتی بزنیم؟
- اوه بله، دوست دارم.
تازه راه افتاده بودند که پسر به‌طرف پُل برگشت و با چشمانی که از خوشحالی برق می‌زد گفت: آقا می‌شه خواهش کنم که بری به‌طرف خونه‌ی ما؟
پُل لبخند زد. او خوب فهمید که پسر چه می‌خواهد بگوید. او می‌خواست به همسایگانش نشان دهد که توی چه ماشین بزرگ و شیکی به خانه برگشته است. اما پُل، باز هم در اشتباه بود.
پسر گفت: بی‌زحمت اونجایی که دو تا پله داره، نگهدارید.
پسر از پله‌ها بالا دوید. چیزی نگذشت که پُل صدای برگشتن او را شنید، اما او دیگر تُند و تیز برنمی‌گشت. او برادر کوچک فلج و زمین‌گیر خود را بر پشت حمل کرده بود. سپس او را روی پله‌ی پایینی نشاند و به‌طرف ماشین اشاره کرد:
- اوناهاش، جیمی می‌بینی؟ درست همون‌طوریه که طبقه‌ی بالا برات تعریف کردم. برادرش عیدی بهش داده و او دیناری بابت آن پرداخت نکرده. یه‌روزی من، یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم داد. اونوقت می‌تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه‌های شب عید رو، همان‌طوری که همیشه برات شرح می‌دم، ببینی.
پُل در حالی که اشک‌های گوشه‌ی چشمش را پاک می‌کرد از ماشین پیاده شد و پسربچه را در صندلی جلویی ماشین نشاند. برادر بزرگ‌تر، با چشمانی براق و درخشان، کنار او نشست و سه‌تایی رهسپار گردشی فراموش‌نشدنی شدند. /

 
چهار شنبه 14 مهر 1391برچسب:, :: 14:33 :: نويسنده : n.darvishi

 

كفش‌هایم كو؟
چه كسی بود صدا زد: سهراب؟
آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ
مادرم در خواب است
ومنوچهر و پروانه، و شاید همه مردم شهر
شب خرداد به آرامی یك مرثیه از روی سر ثانیه‌ها
می‌گذرد
و نسیمی خنك از حاشیه سبز پتو خواب مرا می‌روبد
بوی هجرت می‌آید
بالش من پر آواز پر چلچله‌هاست
صبح خواهد شد
و به این كاسه آب
آسمان هجرت خواهد كرد
باید امشب بروم
من كه از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت كردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم
كسی از دیدن یك باغچه مجذوب نشد
هیچكس زاغچه ای را سر یك مزرعه جدی نگرفت
من به اندازه یك ابر دلم می‌گیرد
وقتی از پنجره می‌بینم حوری
� دختر بالغ همسایه � پای كمیاب ترین نارون روی زمین
فقه می‌خواند
چیزهایی هم هست، لحظه‌هایی پر اوج
(مثلاً شاعره‌ای را دیدم
آنچنان محو تماشای فضا بود كه در چشمانش
آسمان تخم گذاشت
و شبی در شب‌ها
مردی از من پرسید
تا طلوع انگور، چند ساعت راه است؟)
باید امشب بروم
باید امشب چمدانی را كه به اندازه پیراهن تنهایی من
جا دارد، بردارم،
و به سمتی بروم
كه درختان حماسی پیداست،
رو به آن وسعت بی واژه كه همواره مرا می‌خواند
یك نفر باز صدا شد: سهراب!
كفش‌هایم كو؟

ندای آغاز

 

 
چهار شنبه 14 مهر 1391برچسب:, :: 10:29 :: نويسنده : n.darvishi

  

صحبت 

دلم تنگ شده‌ها را، عاشقتم‌ها را…

این‌ جمله‌ها را که ارزشمندند الکی خرج کسی نمی‌کنی!
باید آدمش پیدا شود!
باید همان لحظه از خودت مطمئن باشی و باید بدانی که فردا، از امروز گفتنش پشیمان نخواهی شد!
سِنت که بالا می‌رود کلی دوستت دارم پیشت مانده، کلی دلم تنگ شده و عاشقتم مانده که خرج کسی نکرده‌ای و روی هم تلنبار شده‌اند!
فرصت نداری صندوقت را خالی کنی.! صندوقت سنگین شده و نمی‌توانی با خودت بِکشی‌اش…
شروع می‌کنی به خرج کردنشان!
توی میهمانی اگر نگاهت کرد اگر نگاهش را دوست داشتی
توی رقص اگر پا‌به‌پایت آمد اگر هوایت را داشت اگر با تو ترانه را به صدای بلند خواند
توی جلسه اگر حرفی را گفت که حرف تو بود اگر استدلالی کرد که تکانت داد
در سفر اگر شوخ و شنگ بود اگر مدام به خنده‌ات انداخت و اگر منظره‌های قشنگ را نشانت داد
برای یکی ، یک دوستت دارم خرج می‌کنی برا ی یکی ، یک دلم برایت تنگ می‌شود خرج می‌کنی! یک چقدر زیبایی، یک با من می‌مانی؟
بعد می‌بینی آدم‌ها فاصله می‌گیرند متهمت می‌کنند به هیزی به مخ‌زدن به اعتماد آدم‌ها!
سواستفاده کردن به پیری و معرکه‌گیری
اما بگذار به سن تو برسند!
بگذار صندوقچه‌شان لبریز شود آن‌‌وقت حال امروز تو را می‌فهمند بدون این‌که تو را به یاد بیاورند
و عجیب تر از آن است دوست داشته شدن.
وقتی می‌دانیم کسی با جان و دل دوستمان دارد ...
و نفس‌ها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده؛
به بازیش می‌گیریم هر چه او عاشق‌تر، ما سرخوش‌تر، هر چه او دل نازک‌تر، ما بی رحم ‌تر.
تقصیر از ما نیست؛
تمامیِ قصه هایِ عاشقانه، اینگونه به گوشمان خوانده شده‌اند

 
چهار شنبه 13 مهر 1391برچسب:, :: 11:26 :: نويسنده : n.darvishi

 

 

 من زنم، آزادم

هنوز نفس میکشم،

غریبه نیستم، نفس‌هایم را خفه نکنید،

بر سرم حجاب مالکیت …نکشید،

عروسک نیستم…

طاقچه‌ای هم نیست که بر سر آن بنشینم که نگاهم کنید…

بازی‌های بی‌ محتوای زن و مرد تمام شد…

اگر پا به پا نمیایی‌…

دست به دستم نکن…

دوستم داشته باش برای آنچه که هستم،

نه آنچه که تو می خواهی‌…..

 
چهار شنبه 13 مهر 1391برچسب:, :: 14:25 :: نويسنده : n.darvishi

 

مواظب خنده هات باش .....

 

 من خوبم ….من آرامم……من قول داده ام

فقط کمی

تو را کم اورده ام

 

یادت هست؟ میگفتم در سرودن تو ناتوانم؟ واژه کم می اورم برای گفتن دوستت دارمها؟

حالا تـــمــــــــام واژه ها در گلویم صف کشیده اند

با این همه واژه چه کنم؟

تکلیف اینهمه حرف نگفته چه می شود؟

باید حرفهایم را مچاله کنم و بر گرده باد بیاندازم

باید خوب باشم

من خوبم ….من آرامم……من قول داده ام

فقط کمی

بی حوصله ام

آسمان روی سرم سنگینی میکند

روزهایم کش امده

هر چه خودم را به کوچه بی خیالی میزنم

باز سر از کوچه دلتنگی در میاورم

روزها تمام ابرهای اندوه در چشمان منند ولی نمی بارند

چون

من خوبم ….من آرامم……من قول داده ام

تمام خنده هایم را نذر کرده ام که گریه ام نگیرد

اما شبها..

وای از شبها

هوای آغوشت دیوانه ام میکند

موهایم بد جوری بهانه دستانت را میگیرند

تک تک نجواهای شبانه ات لا به لای موهایم مانده اند

اصلا چطور است کوتاهشان کنم هان؟

کاش لا اقل میشد فقط شب بخیر شبها را بگویی تا بخوابم

لالایی ها پیشکش

من خوبم ….من آرامم……من قول داده ام

فقط نمیدانم چرا هی آه میکشم

آه

و

آه

و بازم آه

خسته شدم از این همه آه

شبها تمام آه ها در سینه منند

اینقدر سوزناک هستند که می توانم با این همه آه دنیا را خاکستر کنم

اما حیف که قول داده ام

من خوبم ….من آرامم……

فقط کمی دلواپسم

کاش قول گرفته بودم از تو

برای کسی از ته دل نخندی

می ترسم مثل من عاشق خنده هایت شود

حال و روزش شود این…

تو که نمی مانی برایش آنوقت مثل من باید

آرام باشد …..خوب باشد….. قول داده باشد

بیچاره..

 
چهار شنبه 12 مهر 1391برچسب:, :: 14:23 :: نويسنده : n.darvishi

 

باوزت می شود، من خوبم ؟

 با تو نیستم
تو نخوان
با خودم زمزمه میکنم

.

.
.

من خوبم ….من آرامم……من قول داده ام

فقط کمی

تو را کم اورده ام

یادت هست؟ میگفتم در سرودن تو ناتوانم؟ واژه کم می اورم برای گفتن دوستت دارمها؟

حالا تـــمــــــــام واژه ها در گلویم صف کشیده اند

با این همه واژه چه کنم؟

تکلیف اینهمه حرف نگفته چه می شود؟

باید حرفهایم را مچاله کنم و بر گرده باد بیاندازم

باید خوب باشم

من خوبم ….من آرامم……من قول داده ام

فقط کمی

بی حوصله ام

آسمان روی سرم سنگینی میکند

روزهایم کش امده

هر چه خودم را به کوچه بی خیالی میزنم

باز سر از کوچه دلتنگی در میاورم

روزها تمام ابرهای اندوه در چشمان منند ولی نمی بارند

چون

من خوبم ….من آرامم……من قول داده ام

تمام خنده هایم را نذر کرده ام که گریه ام نگیرد

اما شبها..

وای از شبها

هوای آغوشت دیوانه ام میکند

موهایم بد جوری بهانه دستانت را میگیرند

تک تک نجواهای شبانه ات لا به لای موهایم مانده اند

کاش لا اقل میشد فقط شب بخیر شبها را بگویی تا بخوابم

لالایی ها پیشکش

من خوبم ….من آرامم……من قول داده ام

فقط نمیدانم چرا هی آه میکشم

آه

و

آه

و بازم آه

خسته شدم از این همه آه

شبها تمام آه ها در سینه منند

ان قدر سوزناک هستند که می توانم با این همه آه دنیا را خاکستر کنم

اما حیف که قول داده ام

من خوبم ….من آرامم……

فقط کمی دلواپسم

کاش قول گرفته بودم از تو

برای کسی از ته دل نخندی

می ترسم مثل من عاشق خنده هایت شود

حال و روزش شود این…

تو که نمی مانی برایش آنوقت مثل من باید

آرام باشد …..خوب باشد….. قول داده باشد

بیچاره..

……………………………………………

نترس باز شروع نمیکنم اصلا تمام نشده که بخواهم شروع کنم

همین دلم برایت تنگ شده را هم به تو نمی گویم

تو راحت باش

من خوبم ….من آرامم……

آخر من قول داده ام که آرام باشم

باورت می شود؟ من خوبم

 
چهار شنبه 12 مهر 1391برچسب:, :: 14:20 :: نويسنده : n.darvishi

 

خدایا خسته ام

خدایا خسته ام … از این زندگی … از این دنیای به ظاهر زیبا …

از این مردم که به ظاهر صادق و با وفا …

خسته ام … از دوری …از درد انتظار از این بیماری نا علاج خسته ام





از این همه دروغ و نیرنگ خسته ام …

آری پروردگارم از این دنیا خسته ام از آدم هایش

از دروغ هایش از نیرنگ هایش خسته ام …

پس کو صداقت و محبت چرا اندکی محبت در میان دل مردم نیست چرا قطره ای از

عشق در چشمان بنده هایت نیست همش دروغ پیدا است همش نیرنگ پیدا است …

دیگر دست محبتی در میان مردم نیست

دیگر عشقی پاک و مقدس در میان مردم نیست سفره ی دل مردم همش دروغ

است … به ظاهر پاک و صادقانه است … ای خدایم ای معبودم خسته ام … کو

زندگی پاک و مقدسانه … کو دست عشق و محبت … کو سفره ی وفا و

صداقت …همه رفته اند و نیرنگ مانده است من خسته ام …از این همه

بی وفایی …از این همه درد انتظار …از این همه حسرت … از این همه اشک … از این

همه ناله و فغان … خسته ام … آری … خسته ام … از دست خودم خسته ام از

دست این زندگی که برایم سیاه بختی آورده است خسته ام …

از دست همه خسته ام…

از دست روزگار بی معرفت از دست مردم بی معرفت … ای خدایم دیگر از

زندگی سیرم … از خودم سیرم … از دنیا سیرم… ای خدایم گوش کن صدایم …

من خسته ام…

خدایا کمکم کن خیلی وقته تنهام

 
چهار شنبه 12 مهر 1391برچسب:, :: 14:17 :: نويسنده : n.darvishi


حرفای ناگفته.....

 گاهی نیاز است دکتر به جای یک مشت قرص، برایت فریاد تجویز کند…

 

.

.

.

همه چیز خنده دار بود….

داشتن تو…!

بودن من ; ماندن ما….!!

رفتن تو…

این همه آه….

گاهی از این همه خنده گریه ام میگیرد….

.

.

.

کاش می شد زندگی را هم عوض کرد٬ مثل «چایی» وقتی که سرد می شود…

.

.

.

دنـبـال کـلاغـی می گـردَم ،

تا قـارقـارش را بـه فـال نـیـک بـگیـرم ،

وقـتـی…

قآصـد کـ ـهـا هـمـه لال انـد

.

.

.

صداقت؟…. یادش گرامى…

غیرت؟….. به احترامش یک لحظه سکوت…

معرفت؟….. یابنده پاداش میگیرد…

مرام؟….. قطعه ی شهدا …

عشق؟ ….. از دم قسط…

واقـــعـــ ـا به کــــــجــ ـــــا چــــنــــ ـیـــــــن شـــــتـــ ــابـــــا ن؟؟؟

.

.

.

آدمای دنیای من فعل هایی را صرف میکنند که برایشان صرف داشته باشد!

.

.

هوایت دستان سنگینی داشت، وقتی به سرم زد فهمیدم!

.

.

.

دلم بچگی میخواهد ! جلوی کدام مغازه پا بکوبم تا برایم آرامش بخرند ؟

.

.

.

گـاهــی نمـی دانــی

از دسـت داده ای ..

یـــا

از دسـت رفـــتـه ای…

.

.

.

ﺑﻪ ﺗﻮ ﻫﺠﻮﻡ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﻧﺪ ﺁﺩﻡﻫﺎ ، ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐ !

ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ی ﺁﻧﭽﻪ ﺩﺭ ﭘﺲ ِ ﺫﻫﻦ ِ ﺗﻮ ، ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺑﺎﻗﯽ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﻧﺪ…

ﺁﺩﻡﻫﺎ “ﺗﻤﺎﻡ” ﻧﻤﯽ ﺷﻮﻧﺪ …!

.

.

.

تقصیر برگ ها نیست

آدم ها همینند!

نفس می دهـــــــی

له ات می کنند…

.

.

.

گاهــــــــــــــی دِلـــــــم

تفــــــــــــریح ناسالم می خــــــــــــواد

مثــــــــــــــــل فکر کــــــــــــردن به تـــــــــــــــــو !

.

.

.

کاش می اومدی حالم رو بهم بزنی

خوشحالی‌ هام ته نشین شده !

.

.

.

در دنیایی که همه یا گوسفندند یا گرگ

ترجیح میدهم چوپان باشم

همدیگر را بدرید

من نی میزنم

 

.

.

.

چـقـــــدر سخــــت اســـت، کـه لبـــریـــز بـاشی از گـفـتـــــن ”

ولــی ….. در هـیـــــــچ ســویـــت محـــرمـی نبـاشد

.

.

.

عادت کرده ام

کوتاه بنویسم

کوتاه بخونم

کوتاه حرف بزنم

کوتاه نفس بکشم

تازگی ها

دارم عادت می کنم

کوتاه زندگی می کنم

یا شاید

کوتاه بمیرم

نمی دانم

فقط عادت …

.

.

.

اینجا جاییست که . . .

عشقبازی نمی کنند با هم . . .

با هم با عشق بازی میکنند . . . !

.

.

.

اجازه خدا ؟ میشه ورقمو بدم ؟

میدونم وقت امتحان تموم نشده! ولی خسته شدم…

.

.

.

کسی که نگاهت را نمی فهمد

توضیح های طولانی ات را هم نخواهد فهمید….

.

.

.

به سلامتی اونایی که هزارتا خاطــــــــــــــــرخواه دارن

ولی دلشون گیرِ یه بــــــــــــــــــــــــی معرفته !

.

.

.

هم قــــــــــد شدیم …

خدا میداند چه چیزهایی را زیر پاهایم گذاشتم …

.

.

.

پست ترین آدما کسایی هستن که

به دست گذاشتن رو نقطه ضعف دیگران بگن شوخی … !

.

.

.

قیافه ام تابلو شده بود !

گفتن : چی میکشی ؟

گفتم : زجر !

گفتن : نه یعنی چی مصرف میکنی ؟

گفتم : زندگی … !

.

.

.

چقدر جالب !

تو لحظه های داغونی فقط یه نفر میتونه آرومت کنه

اونم کسیه که داغونت کرده !

.

.

.

اگر روزی عاشق شدی …

قصه ات را برای هیچکس بازگو نکن …

این روزها چشم حسودان به دود اسپند عادت کرده ……!

.

.

.

کاش به جای این همه باشگاه زیبایی اندام

یه باشگاه زیبایی افکار هم داشتیم

مشکل امروز ما اندام ها نیستن ، افکارها هستن !

.

.

.

گــــفته باشــــم !.!.!

مـــن درد مــــــــی کــشــم ؛

تــــو امــــا …. چشم هـــــایت را ببنـــــــد !

سخت است بـدانـــــم می بینی ، و بی خیــــــــــالی … !

.

.

.

این روزها عشق را با دست پس می زنند و با پا پیش می کشند !

حیف از عشق که زیر دست و پاست …

 

 
دو شنبه 10 مهر 1391برچسب:, :: 14:0 :: نويسنده : n.darvishi

 آیا تابه حال به این فکر کرده اید که در ذهن خانم ها چه می گذرد؟ آیا می دانستید که گاهی اوقات منظور خانم ها آن چیزی نیست که بر زبان می آورند؟ آنها ممکن است چیزی به زبان بیاورند و منظورشان دقیقاً برعکس آن باشد. اما خانم ها واقعاً چه می خواهند؟ در این مقاله رازهایی را برایتان فاش می کنیم که خانم ها اصلاً دوست ندارند شما آنها را بدانید!

* بلوندها همیشه هم خنگ نیستند. اگر فکر می کردید که همه بلوندها خنگ هستند باید بگویم که کاملاً در اشتباهید. رنگ مو ارتباطی با هوش ندارد. آنها فقط خودشان را خنگ جلوه می دهند که جذاب تر و بانمک تر به نظر برسند و شما پول بیشتری خرجشان کنید. و اگر شما این کار را بکنید آنوقت باید بگوییم که خنگ شما هستید نه آنها!

* خانم ها به حد مرگ حسودند. شاید انکار کنند اما واقعیت این است که شدیداً حسادت می کنند اگر طرفشان با یک زن ناشناس یا حتی یک دوست حرف بزند. شاید طور دیگری خود را نشان دهد اما مطمئن باشید که شعله های حسادت درونش زبانه می کشد.

* من سکسی ترین زن دنیام. همه خانم ها چنین طرز تفکری دارند حتی اگر سعی کنند که انکارش کنند. تقریباً همه خانم ها دوست دارند احساس کنند که تنها ملکه زیبایی در دنیا هستند و هیچ چیز دیگری در دنیا با آنها برابری نمی کند.

* من چاقم؟ مطمئنم که این جمله تابه حال چندین و چند بار به گوشتان خورده است اما اجازه بدهید خیلی راحت قبول کنیم. خانم ها هرچقدر هم که لاغر باشند به هیچ وجه خودشان را لاغر نمی دانند. تقریباً همه خانم ها عادت دارند که هر لباسی که می پوشند قبلش بپرسند که چاق نشانشان می دهد یا نه.


* همیشه درمورد خریدهایشان دروغ می گویند. ممکن است برای خرید موادغذایی بیرون رفته باشند اما مطمئناً برای خودشان هم یک چیزی می خرند. بعد سعی می کنند یا آنرا پنهان کنند یا درمورد قیمت آن دروغ بگویند.

* هیچ رازی را با آنها درمیان نگذارید. تقریباً همه خانم ها هر رازی که به آنها بگویید را با دوستانشان هم درمیان می گذارند. اگر اینکار را نکنند آنوقت وقتی برای ناهار بیرون می روند یا برای خوردن چای دور هم جمع می شوند حرف کم می آورند. این مسئله حتی درمورد خصوصی ترین رازهایتان هم صدق می کند (امیدوارم متوجه شده باشید منظورم چه رازهایی است).

* چه کفش هایی پایتان است؟ بله واقعیت دارد، خانم ها مردها را از روی کفش هایشان می سنجند. پس بهتر است دفعه بعد که بیرون رفتید، کفش های شیک تر و تمیزتری بپوشید.

* وقتی خیانت کنید می فهمند. سیستم عاطفی و احساسی خانم ها آنقدر قوی است که وقتی خیانت کنید سریع به آنها انتقال می دهد. هرچقدر هم که در اینکار خبره باشید اما مطمئن باشید که از چشم او پوشیده نمی ماند.

 
یک شنبه 9 مهر 1391برچسب:, :: 15:27 :: نويسنده : milad.s

ای‌ که‌ می‌پرسی‌ نشان‌ عشق‌ چیست‌
عشق‌ چیزی‌ جز ظهور مهر نیست‌

عشق یعنی مهر بی‌چون و چرا
عشق یعنی کوشش بی‌ادعا
عشق یعنی عاشق بی‌زحمتی
عشق یعنی بوسه بی‌شهوتی
عشق یعنی دشت گل کاری شده
در کویری چشمه‌ای جاری شده
یک شقایق در میان دشت خار
باور امکان با یک گل بهار
عشق یعنی ترش را شیرین کنی
عشق یعنی نیش را نوشین کنی
عشق یعنی این که انگوری کنی
عشق یعنی این که زنبوری کنی
عشق یعنی مهربانی در عمل
خلق کیفیت به کندوی عسل
عشق یعنی گل به جای خار باش
پل به جای این همه دیوار باش
عشق یعنی یک نگاه آشنا
دیدن افتادگان زیر پا
عشق یعنی تنگ بی ماهی شده
عشق یعنی ، ماهی راهی شده
عشق یعنی مرغ‌های خوش نفس
بردن آنها به بیرون از قفس
عشق یعنی جنگل دور از تبر
دوری سرسبزی از خوف و خطر
عشق یعنی از بدی ها اجتناب
بردن پروانه از لای کتاب
در میان این همه غوغا و شر
عشق یعنی کاهش رنج بشر
ای توانا ، ناتوان عشق باش
پهلوانا ، پهلوان عشق باش
عشق یعنی تشنه‌ای خود نیز اگر
واگذاری آب را بر تشنه تر
عشق یعنی ساقی کوثر شدن
بی پر و بی پیکر و بی سر شدن
نیمه شب سرمست از جام سروش
در به در انبان خرما روی دوش
عشق یعنی مشکلی آسان کنی
دردی از درمانده‌ای درمان کنی
عشق یعنی خویشتن را نان کنی
مهربانی را چنین ارزان کنی
عشق یعنی نان ده و از دین مپرس
در مقام بخشش از آیین مپرس
هرکسی او را خدایش جان دهد
آدمی باید که او را نان دهد
عشق یعنی عارف بی خرقه ای
عشق یعنی بنده ی بی فرقه ای
عشق یعنی آنچنان در نیستی
تا که معشوقت نداند کیستی
عشق یعنی جسم روحانی شده
قلب خورشیدی نورانی شده
عشق یعنی ذهن زیباآفرین
آسمانی کردن روی زمین
هر که با عشق آشنا شد مست شد
وارد یک راه بی بن بست شد
هرکجا عشق آید و ساکن شود
هرچه ناممکن بود ممکن شود
درجهان هر کارخوب و ماندنی است
رد پای عشق در او دیدنی است
سالک آری عشق رمزی در دل است
شرح و وصف عشق کاری مشکل است
عشق یعنی شور هستی در کلام
عشق یعنی شعر، مستی؛ والسلام

 

 
چهار شنبه 5 مهر 1391برچسب:, :: 14:41 :: نويسنده : milad.s

 
چهار شنبه 5 مهر 1391برچسب:, :: 14:27 :: نويسنده : milad.s

 
سه شنبه 4 مهر 1391برچسب:, :: 15:32 :: نويسنده : n.darvishi

 

bia2mob.net

دو دلداده:

یک زوج عاشق و معشوق از بس با هم وارد مباحث فلسفی شده بودند به این نتیجه رسیدند بودند که زندگی چیزمسخره ایست وبهتراست هر دو با هم خودکشی کنند.لذارفتند روی پلی که زیر آن امواج خروشان وهولناک آب روی هم میغلتیدند و اونا خودشون رو آماده پرت کردن 
به رودخانه کردند.پسره به دختره گفت:بذار اول من بپرم و دختره به پسره میگفت:نه اول من میپرم.این تعارف اونقدر ادامه یافت تا دختره پیروز شد و خودش رو انداخت توی رودخانه وآب هم اونو در هم غلتوند و برد.پسره که منظره غرق شدن دختره رو میدید پیش خودش گفت:امروز هم هوا سرده و هم مادرم صبح گفت برای ظهر غذای خوشمزه ای درست میکنم ... حالا اونو که آب برد تو برگرد خونه وهم غذای خوشمزه مادرت رو بخور هم این کارو توی یک روز آفتابی انجام بده که لا اقل سرما نخوری........

 
سه شنبه 4 مهر 1391برچسب:, :: 15:31 :: نويسنده : n.darvishi

 

داستان عاشقانه(دخترنابینا)

 دختري بود نابينا که از خودش تنفر داشت،که از تمام دنيا تنفر داشت و فقط يکنفر را دوست 

داشت دلداده اش را. و با او چنين گفته بود « اگر روزي قادر به ديدن باشم حتي اگر فقط براي 

يک لحظه بتوانم دنيا را ببينم عروس تو خواهم شد »...

و چنين شد که آمد آن روزي که يک نفر پيدا شد که حاضر شود چشمهاي خودش را به دختر 

نابينا بدهد و دختر آسمان را ديد و زمين را. رودخانه ها و درختها را. آدميان و پرنده ها را و نفرت 

از روانش رخت بر بست.

دلداده به ديدنش آمد و ياد آورد وعده ديرينش شد :

« بيا و با من عروسي کن ،ببين که سالهاي سال منتظرت مانده ام »

دختر برخود بلرزيد و به زمزمه با خود گفت :

« اين چه بخت شومي است که مرا رها نمي کند ؟!! »

دلداده اش هم نابينا بود و دختر قاطعانه جواب داد:

قادر به همسري با او نيست .

دلداده رو به ديگر سو کرد که دختر اشکهايش را نبيند و در حالي که از او دور مي شد گفت

« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشي »

 
سه شنبه 4 مهر 1391برچسب:, :: 15:27 :: نويسنده : n.darvishi

 

راز

اتومبيل مردي كه به تنهايي سفر مي كرد در نزديكي صومعه ای خراب شد. مرد به سمت صومعه حركت كرد و به رئيس صومعه گفت : «ماشين من خراب شده. آيا مي توانم شب را اينجا بمانم؟ »

رئيس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت كرد. شب به او شام دادند و حتي ماشين او را تعمير كردند. شب هنگام وقتي مرد مي خواست بخوابد صداي عجيبي شنيد. صداي كه تا قبل از آن هرگز نشنيده بود . صبح فردا از راهبان صومعه پرسيد كه صداي ديشب چه بوده اما آنها به وي گفتند :« ما نمي توانيم اين را به تو بگوييم . چون تو يك راهب نيستي» 

مرد با نا اميدي از آنها تشكر كرد و آنجا را ترك كرد. 

چند سال بعد ماشين همان مرد بازهم در مقابل همان صومعه خراب شد . 

راهبان صومعه بازهم وي را به صومعه دعوت كردند ، از وي پذيرايي كردند و ماشينش را تعمير كردند. آن شب بازهم او آن صداي مبهوت كننده عجيب را كه چند سال قبل شنيده بود ، شنيد.
صبح فردا پرسيد كه آن صدا چيست اما راهبان بازهم گفتند: :« ما نمي توانيم اين را به تو بگوييم . چون تو يك راهب نيستي» 
اين بار مرد گفت «بسيار خوب ، بسيار خوب ، من حاضرم حتي زندگي ام را براي دانستن فدا كنم. اگر تنها راهي كه من مي توانم پاسخ اين سوال را بدانم اين است كه راهب باشم ، من حاضرم . بگوئيد چگونه مي توانم راهب بشوم؟»
راهبان پاسخ دادند « تو بايد به تمام نقاط كره زمين سفر كني و به ما بگويي چه تعدادي برگ گياه روي زمين وجود دارد و همینطور باید تعداد دقيق سنگ هاي روي زمين را به ما بگويي. وقتي توانستي پاسخ اين دو سوال را بدهي تو يك راهب خواهي شد.»
مرد تصميمش را گرفته بود. او رفت و 45 سال بعد برگشت و در صومعه را زد.
مرد گفت :‌« من به تمام نقاط كرده زمين سفر كردم و عمر خودم را وقف كاري كه از من خواسته بوديد كردم . تعداد برگ هاي گياه دنيا 371,145,236, 284,232 عدد است. و 231,281,219, 999,129,382 سنگ روي زمين وجود دارد»
راهبان پاسخ دادند :« تبريك مي گوييم . پاسخ هاي تو كاملا صحيح است . اكنون تو يك راهب هستي . ما اكنون مي توانيم منبع آن صدا را به تو نشان بدهيم.»
رئيس راهب هاي صومعه مرد را به سمت يك در چوبي راهنمايي كرد و به مرد گفت : «صدا از پشت آن در بود»
مرد دستگيره در را چرخاند ولي در قفل بود . مرد گفت :« ممكن است كليد اين در را به من بدهيد؟»
راهب ها كليد را به او دادند و او در را باز كرد.
پشت در چوبي يك در سنگي بود . مرد درخواست كرد تا كليد در سنگي را هم به او بدهند. 
راهب ها كليد را به او دادند و او در سنگي را هم باز كرد. پشت در سنگي هم دري از ياقوت سرخ قرار داشت. او بازهم درخواست كليد كرد . 

پشت آن در نيز در ديگري از جنس ياقوت كبود قرار داشت. 
و همينطور پشت هر دري در ديگر از جنس زمرد سبز ، نقره ، ياقوت زرد و لعل بنفش قرار داشت.
در نهايت رئيس راهب ها گفت:« اين كليد آخرين در است » . مرد كه از در هاي بي پايان خلاص شده بود قدري تسلي يافت. او قفل در را باز كرد. دستگيره را چرخاند و در را باز كرد . وقتي پشت در را ديد و متوجه شد كه منبع صدا چه بوده است متحير شد. چيزي كه او ديد واقعا شگفت انگيز و باور نكردني بود.



اما من نمي توانم بگويم او چه چيزي پشت در ديد ، چون شما راهب نيستيد .




لطفا به من فحش نديد؛ خودمم دارم دنبال اون شخصی كه اينو براي من فرستاده مي گردم تا حقشو كف دستش بگذارم

 
سه شنبه 4 مهر 1391برچسب:, :: 15:26 :: نويسنده : n.darvishi

 «پسر برتر از دخترآمد پديد» 
پسر جمله را گفت و چيزي نديد 

نگو دخترك با يكي دسته بيل 
سر آن پسر را شكسته جميل 

بگفتا:«جوابت نباشد جز اين 
نگويي دگر جمله اي اين چنين 

!وگرنه سر و كار تو با من است 
كه دختر جماعت به اين دشمن است.» 

پسر اندكي هوشياري بيافت 
سرش چون انار رسيده شكافت 

پسر گفتش:«اي دختر محترم 
كه گفته كه من از شما بهترم؟؟؟؟؟!!!!!!!!! 

كه دختر جماعت به كل برتر است 
ز جن تا پري از همه سر تر است 

پسر سخت بيجا كند،مرگ بيد 
كه برتر ز دختر بيايد پديد!» 

پس آن ضربه خيلي نشد نابه جا 
كه يك مغز معيوب شد جابه جا

 
سه شنبه 4 مهر 1391برچسب:, :: 15:25 :: نويسنده : n.darvishi

 عاشقانه ی غم انگیز

آنجا که درخت بید به آب می رسد، یک بچه قورباغه و یک کرم همدیگر را دیدند.

آن ها توی چشم های ریز هم نگاه کردند...و عاشق هم شدند.

کرم، رنگین کمان زیبای بچه قورباغه شد، و بچه قورباغه، مروارید سیاه و درخشان کرم......

بچه قورباغه گفت: «من عاشق سرتا پای تو هستم»

کرم گفت:« من هم عاشق سرتا پای تو هستم.قول بده که هیچ وقت تغییر نمی کنی..»

بچه قورباغه گفت :«قول می دهم.»

ولی بچه قورباغه نتوانست 
سر قولش بماند. او تغییر کرد.

درست مثل هوا که تغییر می کند.

دفعه ی بعد که آنها همدیگر را دیدند، بچه قورباغه دو تا پا درآورده بود. 

کرم گفت:«تو زیر قولت زدی»

بچه قورباغه التماس کرد:« من را ببخش دست خودم نبود...من این پا ها را نمی خواهم...

...من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم.»

کرم گفت:« من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را می خواهم. قول بده که دیگر تغییر 

نمیکنی.» بچه قورباغه گفت قول می دهم.

ولی مثل عوض شدن فصل ها،

دفعه ی بعد که آن ها همدیگر را دیدند، بچه قورباغه هم تغییر کرده بود. دو تا دست درآورده بود.

کرم گریه کرد :«این دفعه ی دوم است که زیر قولت زدی.»

بچه قورباغه التماس کرد:«من را ببخش. دست خودم نبود. من این دست ها را نمی خواهم...

من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم.»

کرم گفت:« و من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را... 

این دفعه ی آخر است که می بخشمت.»

ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرد.

درست مثل دنیا که تغییر می کند.

دفعه ی بعد که آن ها همدیگر را دیدند،او دم نداشت.

کرم گفت:«تو سه بار زیر قولت زدی و حالا هم دیگر دل من را شکستی.»

بچه قورباغه گفت:« ولی تو رنگین کمان زیبای من هستی.»

«آره، ولی تو دیگر مروارید سیاه ودرخشان من نیستی. خداحافظ.»

کرم از شاخه ی بید بالا رفت و آنقدر به حال خودش گریه کرد تا خوابش برد.

یک شب گرم و مهتابی، کرم از خواب بیدار شد..

آسمان عوض شده بود، درخت ها عوض شده بودند، همه چیز عوض شده بود...

اما علاقه ی او به بچه قورباغه تغییر نکرده بود.با این که بچه قورباغه زیر قولش زده بود، اما او 

تصمیم گرفت ببخشدش.

بال هایش را خشک کرد. بال بال زد و پایین رفت تا بچه قورباغه را پیدا کند.

آنجا که درخت بید به آب می رسد، یک قورباغه روی یک برگ گل سوسن نشسته بود.

پروانه گفت:«بخشید شما مرواریدٍ...»

ولی قبل ازینکه بتواند بگوید :«...سیاه و درخشانم را ندیدید؟»

قورباغه جهید بالا و او را بلعید ، و درسته قورتش داد.

و حالا قورباغه آنجا منتظر است...

...با شیفتگی به رنگین کمان زیبایش فکر می کند....


...نمی داند که کجا رفته. 

 
سه شنبه 4 مهر 1391برچسب:, :: 8:0 :: نويسنده : n.darvishi

 دو شكارچي با هم صحبت مي كردند. اولي پرسيد:« اگر خرسي به تو حمله كند، چه مي كني؟»
دومي: «با تفنگ شكارش مي كنم.»
اولي: « اگر تفنگ نداشته باشي، چه؟»
دومي:« مي روم بالاي درخت.»
اولي:« اگر آنجا درخت نباشد، چي؟» 
دومي: «خب، پشت يك صخره پنهان مي شوم.»
اولي: «اگر صخره نبود، چه؟»
دومي:« توي گودالي دراز مي كشم.»
اولي: «اگر گودال هم نبود؟»
در اين موقع، شكارچي دوم عصباني شد و گفت: «داداش!  بگو ببينم، تو طرفدار مني يا خرسه؟!

 
سه شنبه 4 مهر 1391برچسب:, :: 7:59 :: نويسنده : n.darvishi

 یه روز بهم گفت: «میخوام باهات دوست باشم؛آخه میدونی؟ من اینجا خیلی تنهام»

بهش لبخند زدم و گفتم: «آره میدونم فکر خوبیه من هم خیلی تنهام»

یه روز دیگه بهم گفت: «میخوام تا ابدباهات بمونم؛ آخه میدونی؟ من اینجا خیلی تنهام»

بهش لبخند زدم و گفتم: «آره میدونم فکر خوبیه.من هم خیلی تنهام»

یه روز دیگه گفت: «میخوام برم یه جای دور، جایی که هیچ مزاحمی نباشه

بعد که همه چیز روبراه شد تو هم بیا آخه میدونی؟ من اینجا خیلی تنهام»

بهش لبخند زدم و گفتم: «آره میدونم فکر خوبیه من هم خیلی تنهام»

یه روز تو نامهش نوشت: «من اینجا یه دوست پیدا کردم آخه میدونی؟من اینجا خیلی تنهام»

براش یه لبخند کشیدم وزیرش نوشتم: «آره میدونم فکر خوبیه من هم خیلی تنهام»

یه روز یه نامه نوشت و توش نوشت:

«من قراره اینجا با این دوستم تا ابد زندگی کنم آخه میدونی؟ من اینجا خیلی تنهام»

براش یه لبخند کشیدم و زیرش نوشتم: «آره میدونم فکر خوبیه من هم خیلی تنهام»
حالا دیگه اون تنها نیست و من از این بابت خیلی خوشحالم

و چیزی که بیشتر خوشحالم می کنه اینه که نمی دونه

من هنوزم اینجا خیلی تنهام

 
سه شنبه 4 مهر 1391برچسب:, :: 7:56 :: نويسنده : n.darvishi

 

خـــــدا حـــــافظـ . . .

 خداحافظ گل لادن،تموم عاشقا باختن 

ببین هم گریه هام از عشق چه زندونی برام ساختن

خداحافظ گل پونه 

گل تنهای بی خونه 

لالایی ها دیگه خوابی به چشمانم نمیشونه 

یکی با چشمای نازش دل کوچیکمو لرزوند

یکی با دست ناپاکش گلای باغچمو سوزوند

تو این شبهای تو در تو 

خدا حافظ گل شب بو 

هنوز آواز تنهایی داره می باره از هر سو

خداحافظ گل مریم گل مظلوم پر دردم

نشد با این تن زخمی به آغوش تو برگردم

نشد تا بغض چشماتو به خواب قصه بسپارم

از این فصل سکوت و شب غم بارونو بردارم

نمیدونی چه دلتنگم از این خواب زمستونی 

تو که بیدارو بیداری بگو از شب چی می دونی 

تو این رویای سر در گم 

خداحافظ گل گندم

تو هم بازیچه ای بودی تو دست سرد این مردم

خداحافظ گل پونه که بارونی نمی تونی 

طلسم بغضو برداره از این پاییز دیوونه 

خداحافظ...



"خداحافظ همین حالا همین حالا که من تنهام 

خداحافظ به شرطی که بفهمی تر شده چشمام...."

 
سه شنبه 4 مهر 1391برچسب:, :: 7:54 :: نويسنده : n.darvishi

لالایی بی لالایی

 

 دیگه براش نمی خونم ٬ لالایی بی لالایی 

انگار راحت تر میخوابه با نغمه ی جدایی 

ای پونه ها ٬ اقاقیا ٬ شقایقای خسته 

کبوترا ٬ قناریا ٬ جغدای دل شکسته 

قصه ی کهنه ی شما آخر اونو نخوابوند 

ترس از لولو مرده دیگه پشت درای بسته

دیگه براش نمی خونم ٬ لالایی بی لالایی 

انگار راحت تر می خوابه با نغمه ی جدایی 

بارونای ریز و درشت و عاشق بهاری 

ماه لطیف و نقره ای ٬ عکسای یادگاری 

آسمون خم شده از غصه ی دور دریا 

شبای یلدا پر از هق هق و بی قراری 

دیگه براش نمی خونم ٬ لالایی بی لالایی 

انگار راحت تر می خوابه با نغمه ی جدایی 


روز و شبای رد شده چه قدر ازش شنیدید 

چه لحظه هایی که اونو تو پیچ کوچه دیدید 


وقتی که چشماشو می بست ترانه ته می کشید 

چه قدر برای خواب اون بی موقع ته کشیدید 

دیگه براش نمی خونم ٬ لالایی بی لالایی 

انگار راحت تر می خوابه با نغمه ی جدایی 

آدمکای آرزو ٬ ماهیای خاطره 

دیگه صدایی نمی یاد از شیشه ی پنجره 

دیگه کسی نیست که بهش هزار و یک شب بگم 

رفت اونی که از اولم همش قرار بود بره 

دیگه براش نمی خونم ٬ لالایی بی لالایی 

انگار راحت تر می خوابه با نغمه ی جدایی 

برف سفید پشت بوم بی چراغ خونه 

دو بیتیای بی پناه خیلی عاشقونه 

دیدید با چه یقینی دائم زیر لب می گفتم 

محاله اون تا آخرش کنار من بمونه 

دیگه براش نمی خونم ٬ لالایی بی لالایی 

انگار راحت تر می خوابه با نغمه ی جدایی 

پروانه ها بسوزید و دور چراغ بگردید 

شما دیگه رو حرفتون باشید و برنگردید 

یه کار کنید تو قصه های بچه های فردا 

نگن شما با آبروی شمعا بازی کردید 

دیگه براش نمی خونم ٬ لالایی بی لالایی 

انگار راحت تر می خوابه با نغمه ی جدایی 

تمام شب ها شاهدن ٬ چیزی براش کم نبود 

قصه های تکراری تو هیچ جای حرفم نبود 

ستاره ها خوب می دونستن که براش می میرم 

اندازه ی من کسی عاشقش تو عالم نبود 

دیگه براش نمی خونم ٬ لالایی بی لالایی 

انگار راحت تر می خوابه با نغمه ی جدایی 


از بس نوشتم آخرش آروم و بی خبر ٬ رفت 

نمی دونم همینجاهاس یا عاقبت سفر رفت 

یه چیزی رو خوب می دونم این که تمام شعرام 

پای چشای روشنش بی بدرقه ٬ هدر رفت 

دیگه براش نمی خونم ٬ لالایی بی لالایی 

انگار راحت تر می خوابه با نغمه ی جدایی 

لالاییا مال اوناس که عاشقن ٬ دل دارن 

شب و می خوان ٬ با روز و با شلوغی مشکل دارن 

کسایی که هرچی که قلبشون بگه گوش میدن 

واسه شراب خاطره ٬ کوزه ای از گل دارن 

دیگه براش نمی خونم ٬ لالایی بی لالایی 

انگار راحت تر می خوابه با نغمه ی جدایی 

دیگه شبای بارونی ٬ چشم من ابری تیره 

با عکس اون شاید یه ساعتی خوابم می بره 

منتظر هیچ کس نیستم تا یه روزی بیاد 

با دستاش آروم بزنه به شیشه ی پنجره 

دیگه براش نمی خونم ٬ لالایی بی لالایی 

انگار راحت تر می خوابه با نغمه ی جدایی 

ته دلم همش می گه اگه بیاد محشره 

دلم با عشقش همه ی ناز اونو می خره 

من نگران چشمای روشنشم یه عالم 

یعنی شبا بی لالایی راحت خوابش می بره ؟ 

من حرفمو پس می گیرم باز می خونم لالایی 

اگه بیاد و نزنه ٬ باز ساز بی وفایی 

انقدر میخونم تا واسه همیشه یادش بره 

رها شدن ٬ کنار من نبودن و جدایی 

لالالالایی شبای ساکت و پرستاره 

کاش کسی پیدا بشه ازش برام خبر بیاره 

آرزومه یه شب بیاد و با نگاهش بگه

کسی رو جز من توی این دنیای بد نداره

 
سه شنبه 4 مهر 1391برچسب:, :: 7:49 :: نويسنده : n.darvishi

 

نفرت عشق

 کنج اتاقم ، با سکوتم ، تنها نشستم

پلکامو بستم ، فرقی نداره ، روزگار واسم

از دست آدماش خستة خسته ام

هرکی یه جور دست رو دلم می ذاره

هرکی یه جور می ره تنهام می ذاره

دلا سنگ شده ، خوبیا کم شده

هرکی یه جور گریه مو در می آره

تو خنده هام غم فراوونه

تو چشام همیشه نم نم بارونه

گریه هامو کسی دوست نداره

واسه همینه که لبام همیشه خندونه

غم تو دلم دیگه نمی خوام بمونه

دل می خوام " عاشق نباشم " بخونه

توی تاریکی آسمون قلبم

ستاره چشمک بزنه و بمونه

خسته ام از آدمکای دوروبرم

وقتی تو تنهاییام جام می ذارن

وقت احتیاج به دستاشون می رن

و منو تنهام می ذارن

دیگه بسه آسمونو گریون دیدم

بسمه هرچی نامردی دیدم

بسمه هرچی دلمو شکوندن

هیچی نگفتم فقط خندیدم

شب بود و غم بود و دل بود و نبودم

شعرای عاشقونه سرودم

تن نمی دم به عشقی که دروغه

مجنون زمونه قلبش شلوغه

تا خدا قلبا همه تنها می مونه

کسی دیگه قدر کسی رو نمی دونه

تا خدا دلم تنگه از زمونه

اما هنوز می خونم عاشقونه

تاخدا سنگ صبورمن تویی

به عشق توئه که من هنوزم می خندم

به آسمون آبی و فرشته های آسمونت دل می بندم

موندن برای عاشقی ، خوندن برای دلای شقایقی

ولی ازم گذشتن به سادگی ، منو خواستنم واسه دقایقی

هرکی خودشو یه جوری جا کردش

هرکی با دلم یه جوری تا کردش

ولی باید فکر آرزوها بود و ......

غم گذشته رو فراموش کردش

 
یک شنبه 2 مهر 1391برچسب:, :: 15:4 :: نويسنده : milad.s

به پای کودکی هایم بیا                    کفش هایت را به پا کن تا به تا

قاه قاه خنده ات را ساز کن                 باز هم با خنده ات اعجاز کن 

پا بکوب و لج کن و راضی نشو            با کسی جز عشق همبازی نشو  

بچه های کوچه را هم کن خبر            عاقلی را یک شب از یادت ببر 

خاله بازی کن به رسم کودکی           با همان چادر نماز پولکی 

طعم چای و قوری گلدارمان                لحظه های ناب بی تکرارمان

 

 قصه های هر شب مادربزرگ              ماجرای بزبز قندی و گرگ 

غصه هرگز فرصت جولان نداشت         خنده های کودکی پایان نداشت

هر کسی  رنگ خودش بی شیله بود      ثروت هر بچه قدری تیله بود

ای شریک نان و گردو و پنیر  !           همکلاسی ! باز دستم را بگیر

مثل تو دیگر کسی یکرنگ نیست       آن دل نازت برایم تنگ نیست ؟

حال ما را از کسی پرسیده ای ؟        مثل ما بال و پرت را چیده ای ؟
 

حسرت پرواز داری در قفس؟         می کشی مشکل در این دنیا نفس؟

سادگی هایت برایت تنگ نیست ؟    رنگ بی رنگیت اسیر رنگ نیست ؟

رنگ دنیایت هنوزم آبی است ؟          آسمان باورت مهتابی است ؟ 

هرکجایی شعر باران را بخوان           ساده باش و باز هم کودک بمان 

باز باران با ترانه ، گریه کن !              کودکی تو ، کودکانه گریه کن! 

ای رفیق روز های گرم و سرد           سادگی هایم به سویم باز گرد!

 

 
یک شنبه 2 مهر 1391برچسب:, :: 8:51 :: نويسنده : n.darvishi

 اگر کمی  زودتر.....

 

با اینکه رشته‌اش ادبیات بود، هر روز سری به دانشکده تاریخ می‌زد. همه دوستانش متوجه 

این رفتار او شده‌بودند. اگر یک روز او را نمی‌دید زلزله‌ای در افکارش رخ می‌داد؛ اما امروز با 

روزهای دیگر متفاوت بود. می‌خواست حرف بزند. می‌خواست بگوید که چقدر دوستش دارد. 

تصمیم داشت دیگر برای همیشه خود را از این آشفتگی نجات دهد. شاخه گلی خرید و مثل 

همیشه در انتظار نشست. تمام وجودش را استرس فرا‌ گرفته‌بود. 

مدام جملاتی را که می‌خواست بگوید در ذهنش مرور می‌کرد. چه می‌خواست بگوید؟ آن همه 

شوق را در قالب چه کلماتی می‌خواست بیان کند؟

در همین حال و فکر بود که ناگهان تمام وجودش لرزید. چه لرزش شیرینی بود. بله خودش بود

که داشت می‌آمد. دیگر هیچ کس و هیچ چیزی را جز او نمی‌دید. 

آماده شد که تمام راز دلش را بیرون بریزد. یکدفعه چیزی دید که نمی‌توانست باور کند. یعنی 

نمی‌خواست باور کند.

کنار او، کنار عشقش، شانه به شانه اش شانه یک مرد بود. نه باور کردنی نبود. چرا؟

چرا زودتر حرف دلش را نزده بود. در عرض چند ثانیه گل درون دستش خشک شد. دختر و 

پسر گرم صحبت و خنده از کنارش رد شدند بی‌آنکه بدانند چه به روزش آورده‌اند. 

نفهمید کی و چگونه از دانشگاه خارج شده‌است.

وقتی به خودش آمد روی پل هوایی بود و داشت به شاخه گل نگاه می کرد. شاخه گل را 

انداخت و رفت. تصمیم گرفت فراموشش کند. تصمیم سختی بود. 


شاید اگر کمی تنها کمی به شباهت این خواهر و برادر دقت می‌کرد هرگز چنین تصمیم 

سختی نمی‌گرفت!!!!

 
یک شنبه 2 مهر 1391برچسب:, :: 8:50 :: نويسنده : n.darvishi

اگر به خانه‌ی من آمدی
برایم مداد بیاور مداد سیاه
می‌خواهم روی چهره‌ام خط بکشم
تا به جرم زیبایی در قفس نیفتم
یک ضربدر هم روی قلبم تا به هوس هم نیفتم!
یک مداد پاک کن بده برای محو لب‌ها
نمی‌خواهم کسی به هوای سرخیشان، سیاهم کند!
یک بیلچه، تا تمام غرایز زنانه را از ریشه درآورم
شخم بزنم وجودم را ... بدون این‌ها راحت‌تر به بهشت می‌روم گویا!
یک تیغ بده، موهایم را از ته بتراشم، سرم هوایی بخورد
و بی‌واسطه روسری کمی بیاندیشم!
نخ و سوزن هم بده، برای زبانم
می‌خواهم ... بدوزمش به سق
... اینگونه فریادم بی صداتر است!
قیچی یادت نرود،
می‌خواهم هر روز اندیشه‌ هایم را سانسور کنم!
پودر رختشویی هم لازم دارم
برای شستشوی مغزی!
مغزم را که شستم، پهن کنم روی بند
تا آرمان‌هایم را باد با خود ببرد به آنجایی که عرب نی انداخت.
می‌دانی که؟ باید واقع‌بین بود !
صداخفه ‌کن هم اگر گیر آوردی بگیر!
می‌خواهم وقتی به جرم عشق و انتخاب،
برچسب فاحشه می‌زنندم
بغضم را در گلو خفه کنم!
یک کپی از هویتم را هم می‌خواهم
برای وقتی که خواهران و برادران دینی به قصد ارشاد،
فحش و تحقیر تقدیمم می‌کنند،
به یاد بیاورم که کیستم!
ترا به خدا ... اگر جایی دیدی حقی می‌فروختند
برایم بخر ... تا در غذا بریزم
ترجیح می‌دهم خودم قبل از دیگران حقم را بخورم !
سر آخر اگر پولی برایت ماند
برایم یک پلاکارد بخر به شکل گردنبند،
بیاویزم به گردنم ... و رویش با حروف درشت بنویسم:
من یک انسانم
من هنوز یک انسانم

من هر روز یک انسانم

 
یک شنبه 2 مهر 1391برچسب:, :: 8:47 :: نويسنده : n.darvishi

 

 

سلام!
حال همه‌ی ما خوب است
ملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دور،
که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گویند
با این همه عمری اگر باقی بود
طوری از کنارِ زندگی می‌گذرم
که نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد و
نه این دلِ ناماندگارِ بی‌درمان!


تا یادم نرفته است بنویسم
حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود
می‌دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه‌ی باز نیامدن است
اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی
ببین انعکاس تبسم رویا
شبیه شمایل شقایق نیست!
راستی خبرت بدهم
خواب دیده‌ام خانه‌ئی خریده‌ام
بی‌پرده، بی‌پنجره، بی‌در، بی‌دیوار ... هی بخند!
بی‌پرده بگویمت
چیزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد
فردا را به فال نیک خواهم گرفت
دارد همین لحظه
یک فوج کبوتر سپید
از فرازِ کوچه‌ی ما می‌گذرد
باد بوی نامهای کسان من می‌دهد
یادت می‌آید رفته بودی
خبر از آرامش آسمان بیاوری!؟
نه ری‌را جان
نامه‌ام باید کوتاه باشد
ساده باشد
بی حرفی از ابهام و آینه،
از نو برایت می‌نویسم
حال همه‌ی ما خوب است
اما تو باور نکن!

 
یک شنبه 2 مهر 1391برچسب:, :: 8:45 :: نويسنده : n.darvishi

 

نشانده‌ای مرا کنون به زورقی ز عاج‌ها، ز ابرها، بلورها مرا ببر امید دل‌نواز من ببر به شهر شعرها و شورها/ به راه پُر ستاره می‌کشانی‌ام..... 
آفتاب می‌شود
نگاه کُن که غم درون دیده‌ام
چگونه قطره قطره آب می‌شود
چگونه سایۀ سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب می‌شود
نگاه کُن
تمام هستی‌ام خراب می‌شود
شراره‌ای مرا به کام می‌کشد
مرا به اوج می‌بَرد
مرا به دام می‌کِشد
نگاه کُن
تمام آسمانِ من
پُر از شهاب می‌شود
تو آمدی ز دورها و دورها
ز سرزمین عطرها و نورها
نشانده‌ای مرا کنون به زورقی
ز عاج‌ها، ز ابرها، بلورها
مرا ببر امید دل‌نواز من
ببر به شهر شعرها و شورها
به راه پُر ستاره می‌کشانی‌ام
فراتر از ستاره می‌نشانی‌ام
نگاه کُن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخ‌رنگ ساده دل
ستاره‌چین برکه‌های شب شدم
چه دور بود پیش از این زمین ما
به این کبود غرفه‌های آسمان
کنون به گوش من دوباره می‌رسد
صدای تو
صدای بال برفی فرشتگان
نگاه کُن که من کجا رسیده‌ام
به کهکشان، به بیکران، به جاودان
کنون که آمدیم تا به اوج‌ها
مرا بشوی با شراب موج‌ها
مرا بپیچ در حریر بوسه‌ات
مرا بخواه در شبان دیر پا
مرا دگر رها مکُن
مرا از این ستاره‌ها جدا مکُن
نگاه کُن که موم شب به راه ما
چگونه قطره قطره آب می‌شود
صراحی سیاه دیدگان من
به لای‌لای گرم تو
لبالب از شراب خواب می‌شود
به روی گاهواره‌های شعر من
نگاه کُن
تو می‌دمی و آفتاب می‌شود

 
یک شنبه 2 مهر 1391برچسب:, :: 8:35 :: نويسنده : n.darvishi

 

شما چقدر عاشقید؟....

 

 عبارات زیر را بخوانید. معشوق‌تان را تصور کنید و نام معشوق‌تان را به جای کلمه او 

بگذارید. 

حالا اگر با هر عبارت به طورکامل موافق بودید، عدد 7

اگر نسبتا موافق بودید عدد 6 

اگر کمی‌ موافق بودید عدد 5

اگر عبارت را هم درست می‌دانستید و هم غلط (یعنی در مورد نظرتان مطمئن نبودید) عدد 4

اگر با آن کمی ‌مخالف بودید عدد 3


اگر نسبتا مخالف بودید عدد 2 

و اگر به طور کامل مخالف بودید عدد 1 را جلو عبارت بنویسید.




1) برای رسیدن به او خیلی عجله دارم.


2) او را خیلی جذاب می‌دانم.


3) او نسبت به بیشتر مردم، عیب‌های کمتری دارد.


4) برای او هر کاری که لازم باشد، انجام می‌دهم.


5) به نظر من، او خیلی دلربا است.


6) دوست دارم احساساتم را با او در میان بگذارم.



7) وقتی با هم کاری را انجام می‌دهیم، کار برایم خیلی خوشایند است.


8) دوست دارم که او حتما مال من باشد.


9) اگر اتفاقی برای او بیفتد؛ خیلی ناراحت می‌شوم.


10) خیلی وقت‌ها به او فکر می‌کنم.


11) خیلی مهم است که او به من علاقه داشته باشد.


12) وقتی با او هستم، کاملا خوشحالم.


13) برایم دشوار است که برای مدتی طولانی از او دور باشم.


14) خیلی به او علاقه دارم.



نتیجه :

راهنمای نمره‌گذاری:


حالا عددهایی را که جلوی هر عبارت گذاشته‌اید را با هم جمع بزنید.


• شمایی که بالای 89 نمره آورده‌اید، وضع‌تان خراب است. شما بدجوری عاشق شده‌اید

و اگر صادقانه به پرسش‌ها پاسخ داده‌اید، در عشق‌تان هیچ شکی نمی‌توان کرد.



• اگر نمره‌تان حول و حوش 78 تا 88 می‌چرخد، شما هم به احتمال خیلی زیاد عاشق 

هستید و چیزی نمانده است که در بالای قله عشق بایستید.



• اما اگر نمره‌تان بین 68 تا 77 باشد، احتمال کمتری وجود دارد که عاشق باشید. اما 

شما هم به هر حال عاشق‌اید.



• کسانی که از 68 پایین‌تر آورده‌اند، بهتر است که خودشان را گول نزنند. به احتمال زیاد

چندان عاشق نیستند.



• کسانی که از 58 پایین‌ترند، به‌ هیچ‌وجه عاشق نیستند. این گروه بهتر است پیشه ی 

دیگری برای خودشان دست و پا کنند و یا اسم احساسات رقیق‌شان را نگذارند عشق.

 
یک شنبه 2 مهر 1391برچسب:, :: 8:31 :: نويسنده : n.darvishi

 

7 دلیل برای اثبات اینکه جنیفر لوپز به بهشت می رود

اول اینکه خواهر محترمه خانم جنیفر دل مردم را به هر نحوی که بتواند شاد می کند و آنچنانکه میدانید شاد کردن دل بنده خدا اجر فراوان دارد.

دوم اینکه این هنرمند متعهد و پایبند به کانون گرم خانواده بیش از 4 بار ازدواج کرده و این سنت حسنه را بیش از پیش به جا آورده . لذا هر تلاشی که انجام داده در جهت رفاه خانواده بوده و بر خلاف همکارانش ، مردان را به صورت حلال به فیض رسانده ، لذا وی به عنوان یک الگو برای جامعه خودش ، با هرگونه پاشیدگی و پاره گی خانوادگی مخالف است.

سوم اینکه خانم جنیفر از تمام نعماتی که خداوند در اختیارش گذاشته به بهترین نحو بهره برداری می کند. ایشان هم خواننده هستند ، هم رقاصه هستند، هم هنرپیشه ، هم یک مادر و همسر خوب. از طرفی در مسائل بازرگانی هم کوتاهی نمی کند . از آنجایی که همیشه راضی و قانع هستند به کسی نه نمی گویند تا دل کسی نشکند.

چهارم دلیل دیگر اینکه ایشان مقام زن را در غرب زنده نگه داشته و اعتماد به نفس این موجود لطیف را که در طول تاریخ به وی اجحاف بسیار شده بالا برده است ، در حدی که بسیاری از مردان در مقابل همین خانم اظهار ناتوانی کردند و خیلیها نکشیدند با ایشان باشند .

پنجمین دلیل توفیق خدمت ایشان است . خانم جنیفر توفیق خدمت داشته اند تا در تمام عرصه ها به جامعه و بندگان خدا خدمت کند. این بانوی کوشا تا دیر وقت در استدیوهای سربسته تمرین کرده و همان فردا شبش با تمام کم خوابی و کسالت در کنسرت حضور یافته و تا صبح در جهت خدمت به خلق ، در چارچوب حرکات موزون نموده است .

ششمین دلیل دیگر وجاهت این عزیز هنرمند صداقت داشتن و عدم ریا است. او هرگز ریا نکرد و همان نشان داد که بود . این هنرمند با اخلاق در یک آن لباس از تن به در آورده و سینه چاک می کند ( البته با اذن کتبی شوهر ) و ابایی از حرف مردم ندارد. او اگر از آهنگسازش خوشش بیاید به جای طفره رفتن ( مثل چشمک و اطفار) به سرعت با وی عقد محضری می کند تا مشکلی نباشد . پاینده باشی دخترم.

و آخرین دلیل حمایت جنیفر عزیز از پدر و مادرش است . او نه از جیب شوهرانش بلکه از درآمد حلال خودش برای والدینش سرپناه خریده و آنها را تکریم کرده. البته این خواهر زیبا از تکریم مشتریان هم غافل نبوده و هوای همه را داشته

 
یک شنبه 2 مهر 1391برچسب:, :: 8:22 :: نويسنده : n.darvishi

 من عاشق پدر و مادرم هستم

 

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد .
به اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .

آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:”متشکرم”.

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از ۲ ساعت دیدن فیلم و خوردن ۳ بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :”متشکرم ” .
روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :”قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد” .
من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه “خواهر و برادر” . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :”متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم ” .
یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال … قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با وقار خاص و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم.
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که “بله” رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت ” تو اومدی ؟ متشکرم”
سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه،دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود:
” تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما …. من خجالتی ام … نمی‌دونم … همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ….
ای کاش این کار رو کرده بودم ……………..”

 
شنبه 1 مهر 1391برچسب:, :: 15:24 :: نويسنده : n.darvishi

 تنهایی

روزگاری در گوشه ای از دفترم نوشته بودم

تنهایی را دوست دارم چون بی وفا نیست

تنهایی را دوست دارم چون تجربه اش کردم

تنهایی را دوست دارم چون عشق دروغین در آن نیست

تنهایی را دوست دارم چون در خلوت تنهاییم در انتظار خواهم گریست و هیچ کس اشک هایم را نمیبیند

اما از روزی که با تو آشنا شدم

از تنهایی بیزارم چون تنهایی یاد آور لحظات تلخ بی تو بودن است

از تنهایی بیزارم چون فضای غم گفته سکوتم تو را فریاد میزند

از تنهایی بیزارم چون به تو وابسته ام

از تنهایی بیزارم چون با تو بودن را تجربه کرده ام

از تنهایی بیزارم چون خداوند هیچ انسانی را تنها نیافریده است

از تنهایی بیزارم چون خداوندتو را برایم فرستاد تا تنها نباشم

از تنهایی بیزارم چون هر وقت در تنهایی گریه می کنم دستان مهربانت را برای پاک کردن اشک هایم کم میاورم

از تنهایی بیزارم چون شیرین ترین لحظاتم با تو بودن است

از تنهایی بیزارم چون مرداب مرده ی تنم با آفتاب نگاه تو جان میگیرد

از تنهایی بیزارم چون کویر خشک لبانم عطش باران محبت لبانت را دارد

از تنهایی بیزارم چون به قداست شانه هایت ایمان دارم.

از تنهایی بیزارم چون تمام واژه های شعرم با تو بودن را فریاد میزند.

از تنهایی بیزارم چون هیچگاه تنهایی را درک نکرده ام

همیشه… همه جا… در هر حال… حضورت را در قلبم حس کرده ام پس بگذار با تو باشم

و عاشقانه در آغوش پر مهر تو بمیرم تا همیشه ماندگار باشم. 

پس تنهایم نگذار...

 
شنبه 1 مهر 1391برچسب:, :: 8:38 :: نويسنده : n.darvishi

 یادته بچه بودی چطور گریه می کردی !!!!!

 
شنبه 1 مهر 1391برچسب:, :: 8:36 :: نويسنده : n.darvishi

 

شب عروسی...

شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :
سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم. دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش. یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ………..

پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند.

 
شنبه 1 مهر 1391برچسب:, :: 8:34 :: نويسنده : n.darvishi

 

جلسه ی خواستگاری... بعد از نیم ساعت سکوت

مادر داماد : ببخشین ، کبریت دارین؟
خانواده عروس : کبریت ؟! کبریت برای چی!؟
...مادر داماد : والا پسرم می خواست سیگار بکشه
خانواده عروس : پس داماد سیگاریه....!؟
..مادر داماد : سیگاری که نه.. والا مشروب خورده ، بعد از مشروب سیگار می چسبه
خانواده عروس : پس الکلی هم هست..!؟
مادر داماد : الکلی که نه... والا قمار بازی کرده و باخته ! ما هم مشروب دادیم بهش که یادش بره
خانواده عروس : پس قمارم بازی می کنه...!؟
...مادر داماد : آره... دوستاش توی زندان بهش یاد دادن
خانواده عروس : پس زندانم بوده...!؟
...مادر داماد : زندان که نه... والا معتاد بوده ، گرفتنش یه کمی بازداشتش کردن
خانواده عروس : پس معتادم بوده...!؟
...مادر داماد : آره... معتاد بود ، بعد زنش لوش داد
خانواده ءعروس : زنش !!!؟؟؟


! نتیجه اخلاقی : همیشه موقع خواستگاری رفتن کبریت همراهتون داشته باشین

 
شنبه 1 مهر 1391برچسب:, :: 8:33 :: نويسنده : n.darvishi


کافه سیگار


 جیره ی سیگارم را بدهید!
و تنهایم بگذارید !!!!
در من
تیمارستانی
قصد شورش دارد..
.
.
.
امروز مردی را دیدم که قیمت کفشهایش باقیمت سیگار من یکی بود!!!

نمیدانم دوره ی ارزانیست یا گرانی...؟!
.
.
.
سلامتی اون پدری که شادی شو با زن و بچش تقسیم میکنه اما غصه شو با سیگار و دود سیگارش . . .
.
.
.
سیگاری روشن میکنم

و به خاموش بودنم فکر میکنم

کـــــــــام عمیق
...
همراه آهی کوتاه

بیرون میدهم دودش را

کمرنگ میشود مثل خودم

نفسم میگیرد

از زندگی اجبــــــاری
.
.
.
سیگار کشیدن برای من عشقبازی است با مرگ
.
.
.
دیروز سیگار را کنار گذاشتم ...
اما امروز روز دیگریست ...
باید از نو کشید....
.
.
.
گفتن دوستت دارم هميشه كه نبايد واسه تو باشه !!
گاهي وقتا بايد واسه چيزي باشه كه
ادم با كشيدنش تو رو از ياد ببره.
.
.
.
شماهایی که روز جهانیه بدون دخانیات برپا میکنین آره با شمام بی زحمت یه فکریم واسه روز جهانیه بدون تنهایی کنین قول میدم دیگه سیگار نکشم.
.
.
.
برايم سيگاري روشن كن،
ميان لبهايم بگذار،
و دور شو ...
.
.
.
پر از باروتم !!!
.
.
.
آنقدر مهربانی که لبانت را بی ریا تقدیم سیگارها می کنی!

و آنقدر سنگدل

که من به توتون های کاغذ پیچ شده حسودی میکنم!
.
.
.
ترک سیگار کار ساده‌ای است. کافی است بگویید «من ترک کرده‌ام» و به این باور برسید که ترک کرده‌اید. آن‌وقت است که کشیدن چند سیگار در روز خللی در این حقیقت که شما ترک کرده‌اید ایجاد نخواهد کرد.
چه بهتر در همین روزها که هفته بدون دخانیات نام گرفته سیگاری روشن کرده و ترک کردن را آغاز کنید.