دلنوشته و شعر
زندگی با یاد خدا خیلی آسونه
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید

پيوندها
تنهایی بهتر از با تو بودنه
دردودل
خاطرات تلخ و شیرین
بزرگترین وبلاگ سرگرمی وخنده
ساعت رومیزی ایینه ای
رقص نور لیزری موزیک

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دلنوشته و شعر و آدرس nasimekhamosh.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 8
بازدید ماه : 12
بازدید کل : 38496
تعداد مطالب : 107
تعداد نظرات : 5
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


نويسندگان
n.darvishi
milad.s

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
چهار شنبه 10 آبان 1391برچسب:, :: 13:55 :: نويسنده : n.darvishi

 

جوان ز حادثه ای پیر میشود گاهی

هوای خونه چه دلگیر میشود گاهی*از این زمانه دلم سیر میشود گاهی
عقاب تیزپر دشتهای استغنا*اسیرپنجه تقدیر میشود گاهی
صدای زمزمه عاشقانه : آزادی*فقان و ناله شبگیر میشود گاهی
مبر به موی سپیدم گمان به عمر دراز*جوان ز حادثه ای پیر میشود گاهی
بگو اگر به جایی نمیرسد فریاد*کلام حق دم شمشیر میشود گاهی
بگیر دست مرا آشنای درد بگیر*نگو چنین و چنان دیر میشود گاهی
به سوی خویش میکشد چه خون و چه خاک*محبت است که زنجیر میشود گاهی

 
چهار شنبه 10 آبان 1391برچسب:, :: 13:53 :: نويسنده : n.darvishi

نــه نمـی دانــی...!
هیچــکس نمــی دانـــد...!
پشت ایــن چهــره ی آرامـ در دلــــم چه میگــذرد...!
نمـی دانـی...!
کســی نمـی داند.....!
ایــن آرامش ظاهــــــر و این دل نـــــــا آرام...!
چقــدر خسته امـ میکنــد...!


بیایید به هم دروغ نگوییم ...
آدم اســـت ...
بـاور می کنـــد ...
دل می بنــدد .... ... .... !


نمی دانم سیگار ها کوچک شدند ،
یا نبودت ، کام های مرا عمیق تر کرده ... !



تــــــو فقط نـَخ بــده،دهــآنِ مــَردم را من میـدوزم ...



زن طراوت زندگی نیست . . .

زن روغن مابین چرخ دنده های نخراشیده ی زندگی نیست . . .

زن بخش مهمی از زندگی نیست . . .

زن مُسکن دردهای زندگی مرد نیست . . .

زن طراوت زندگی نیست . . .

زن تمــــــــــامِ تمــــــــــــامِ تمــــــــــام زندگی مرد است . . .


درد دارد ...
وقتی می رود ...
و همه می گویـند : دوستـت نـداشـت ...
و تو نمی توانی به همه ثابـت کنی
که هرشـب ...
با عـاشقانه هایـش خوابت می کرد ...


دلتنگـــی
عین آتش زیر خاکستر است
گاهـــی فکر میکنـــی تمام شده
اما یک دفعه
همه ات را آتش مـــی زند . . .


انگشت نمای تمام مردم شهر شده ام . . .

شیـرین ندیده اند ، تـیشه به دست بگیرد . . .

و بـه سـَمت بیستـون برود !



تاریک بــاد ! 

خـانـه ی مــــردی که . . . نــمی جنـگـــــد

بـــرای زنـی که . . .
.
.
.
دوستـــش دارد .. . .




پیـــــچـکـــــ مــــی شوم ، وحــشــــــــــــــــــــــی !!

مــــــــی پیــــــــــــــچم بـه پـــر و پـای ثانیه هـایـت ،،

تـا حتــــی نتــــوانــــــــی آنــــــــــــــــــــــــــــــــی !!

... بـــــــــی "مـــن" " بـــــودنـــــــــــــ" را ،،

زنــدگــــی کنـی !!





امــیدوارم توىِ "زندگــ ــ ــ ــیت" جــزءِ اون دسته از اَفـــ ـــرادى باشی که :

اگه یکی از پُشت چشماتو گرفت ،

فقط یه نفر تو ذهـــنت بیاد ، نه چند نفر !



ای داد از نگاهت !

بی دست و پا می شود دلم!

رحمی کن ...

نای رفتن ندارم!

تا خانه باید کولش کنم!



پرواز کن آنگونه که می خواهی و گرنه پروازت می دهند آنگونه که می خواهند ...!



هر بار که میخواهم به سمتت بیایم
یادم می افتد که دلتنگی
بهانه ی خوبی برای تکرار یک اشتباه نیست!


بودن و نبودنت مرا دلتنگ میکند...
GetBC(87);

 
چهار شنبه 15 مهر 1391برچسب:, :: 14:42 :: نويسنده : n.darvishi

 من را زیر خاکستر جا گـــــذاشتـــــــی  !!!

آهـــــــایـــــــــــــ  .. .
با توام 
تــــــــــــــــــــــــ ـو یادتـــــ نـــرود!!!
من به خاطرتــــــــو
آتـــــــش گـــرفته ام….
.
.
.
من به تو نگاه میکردم
و تو به ساعت
تو قرار داشتی و من بی قراری
.
.
.
به اندازه ی چشمان کفتربازی که کفترش بر بام دیگری نشسته ، بیقرارتم !
.
.
.
بیراهه هم برای خودش راهیست
وقتی من را به تو برساند
و حوصله چه زود بی طاقت می شود
در ادامه ی راهی که به تو ختم نمی شود
.

 

.
.
دو رکعتــ گـ ـ ــریه برایـــِ خـــاطـره هـــایمـ

یکــ قنـــوتــ ســکوتــ برایــِ یـــادتــ
دو سجــــده بی قـــراری برایــِ عشـ ـ ـقِ بربــــاد رفتــه
یکــــ تشـهد برایــِ مــ ــرگــِ دلـ ـ ـ ـ م. . .
.
.
.
دیگر نمی نویسمت …!
هرکس ..
به چشمــهایم نگاه کند !
تو را خواهد خواند
.
.
.
می نویسم از تو ای زیبای من ، می سرایم از تو ای رویای من
ای نگاهت سبزتر از سبزه زار، می نویسم بی قرارم بی قرار
.
.
.
خوش به حال خدا که “لحظه به لحظه” با توست
و “من” همیشه درباره ی “تو” با “او” حرف میزنم
.
.
.
یه نفر یه جایی تنها روز و شب از تو میگه از تو میخونه
واسه تو می نویسه اما تو نیستی تو نمیشنوی
و نمیدونه چی میشه و همش ای کاش و ای کاش …خسته شده خدایا ….
فقط تو میتونی به دادش برسی
بیا و بمون کنارم واسه همیشه… نگو نمیشه …
.
.
.
عهد کن یارم بمانی تا قیامت ، ای رها / اولین و آخرین عشقم بمانی ، با وفا
کلبه ای با هم بسازیم با ستونی استوار / گر کنارم تو نباشی بیقرارم ، بیقرار
.

 

.
بغض هایم را به آسمان سپرده ام ، خدا به خیر کند باران امشب را

.
.
.
هیچ دلی بی بهانه نمیتپد ، نمیدانم بهانه ها دلگیرند یا دلها بهانه گیر
.
.
.
گفتم دل و جان بر سر کارت کردم هر چیز که داشتم نثارت کردم
گفتا تو که باشی که کنی یا نکنی! این من بودم که بی‌قرارت کردم . . .
.
.
.
باران من ، روزی باریدی بر تن خسته من ، قلب من شد عاشق تو!
همیشه چشم به راهت مینشستم
این شده بود کار هر روز من که حتی قبل از آمدنت
در زیر باران بی قراری خیس میشدم

 
چهار شنبه 15 مهر 1391برچسب:, :: 13:22 :: نويسنده : n.darvishi

 

پُل

 

 پُل، یک دستگاه اتومبیل سواری به‌عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود.
شب عید، هنگامی که پُل از اداره‌اش بیرون آمد متوجه پسربچه‌ی شیطانی شد که …
دور و بر ماشین نو و براقش قدم می‌زد و آن‌را تحسین می‌کرد. پُل نزدیک ماشین که رسید، پسر پرسید: این ماشین مال شماست آقا؟
پُل سرش را به‌علامت تأیید تکان داد و گفت: برادرم به‌عنوان عیدی به من داده است.
پسر متعجب شد و گفت: منظورتان این است که برادرتان این ماشین را همین‌جوری، بدون این‌که دیناری بابت آن پرداخت کنید، به شما داده است؟! آخ‌جون، ای کاش…
البته پُل کاملاً واقف بود که پسر چه آرزویی می‌خواهد بکند. او می‌خواست آرزو کند که ای کاش او هم یک‌همچو برادری داشت. اما آن‌چه که پسر گفت سر تا پای وجود پُل را به‌ لرزه درآورد:
- ای کاش من یک‌همچو برادری بودم…
پُل مات و مبهوت به پسر نگاه کرد و سپس با یک انگیزه‌ی آنی گفت: دوست داری با ماشین توی شهر یه گشتی بزنیم؟
- اوه بله، دوست دارم.
تازه راه افتاده بودند که پسر به‌طرف پُل برگشت و با چشمانی که از خوشحالی برق می‌زد گفت: آقا می‌شه خواهش کنم که بری به‌طرف خونه‌ی ما؟
پُل لبخند زد. او خوب فهمید که پسر چه می‌خواهد بگوید. او می‌خواست به همسایگانش نشان دهد که توی چه ماشین بزرگ و شیکی به خانه برگشته است. اما پُل، باز هم در اشتباه بود.
پسر گفت: بی‌زحمت اونجایی که دو تا پله داره، نگهدارید.
پسر از پله‌ها بالا دوید. چیزی نگذشت که پُل صدای برگشتن او را شنید، اما او دیگر تُند و تیز برنمی‌گشت. او برادر کوچک فلج و زمین‌گیر خود را بر پشت حمل کرده بود. سپس او را روی پله‌ی پایینی نشاند و به‌طرف ماشین اشاره کرد:
- اوناهاش، جیمی می‌بینی؟ درست همون‌طوریه که طبقه‌ی بالا برات تعریف کردم. برادرش عیدی بهش داده و او دیناری بابت آن پرداخت نکرده. یه‌روزی من، یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم داد. اونوقت می‌تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه‌های شب عید رو، همان‌طوری که همیشه برات شرح می‌دم، ببینی.
پُل در حالی که اشک‌های گوشه‌ی چشمش را پاک می‌کرد از ماشین پیاده شد و پسربچه را در صندلی جلویی ماشین نشاند. برادر بزرگ‌تر، با چشمانی براق و درخشان، کنار او نشست و سه‌تایی رهسپار گردشی فراموش‌نشدنی شدند. /

 
چهار شنبه 15 مهر 1391برچسب:, :: 11:39 :: نويسنده : n.darvishi

 برای تو نامه ای می نویسم…

دلتنگی که دست از سر دل بر نمی دارد.

دلتنگی که فاصله را نمی فهمد !

نزدیک باشی و اما دور…دور…دور !

تنها که باشی تمام دنیا دیوار و جاده است.

تمام دنیا پر از پنجره هایی است که پرنده ندارند…

پر از کوچه هایی که همه ی آن ها برای رهگذران عاشق به بن بست می رسند!

فکر کن پای این دیوارهای سرد و سنگین چه لیلی ها و مجنون ها که می میرند!

خون بهای این دل های شکسته را چه کسی می دهد ؟!

حالا نشسته ام برایت نامه ای بنویسم.

می دانی ، نامه ها می مانند حتی وقتی برای همیشه پنهان باشند و کسی که باید ، آن ها 
را نخواند! قرار نیست این را هم بخوانی…قرار نیست بیقراری ام را بفهمی !

قرار نیست بدانی که چند جای این نامه با اشک خیس شد و چند واژه را پنهان کرد…

قرار نیست بفهمی که دوست داشتن چقدر سخت و عشق چه درد بزرگی است…

قرار نیست که بفهمی چقدر دوستت دارم!!! و چه اندازه این دوست داشتن پیرم کرد…

اما برایت این نامه را می نویسم برای روزی که تو هم دلتنگ باشی! دلتنگ کسی که 
دوستش داری…

برای روزی که هزار بار پشت پنجره رفته باشی و هزار قاصدک را بوسیده باشی! برای روزی 
که به هوای هر صدای پایی تا دم در دویده باشی و با بغضی سنگین در انتظارش نشسته 
باشی!

برای شب هایی که در تمام فال های حافظ هم خبری از آمدنش نباشد و هزاربار پیراهنش را 
بوییده باشی!

تو فکر می کنی آن روز چند سال خورشیدی دیگر است؟

آن روز چقدر از هم دور شده باشیم ؟

پای کدام بن بست کنار کدام درخت پایین کدام پنجره برای آخرین دیدار گریسته باشیم؟

هنوز زود است… برای تو که از حال دلم غافلی زود است… نباید بفهمی که این روزها چقدر 
دلتنگم… نباید بفهمی که قدم هایم هر روز پیر و پیرتر شده اند ! و هر روز سایه ام ، کمرش 
خم و خم تر می شود!

این روزها برای گریستن دیگر باران را بهانه نمی کنم…

برای بیقراری ام سراغ پنجره ها نمی روم…

وقتی قاصدکی روی شانه ام می نشیند دیگر از تو خبری نمی گیرم شاید نشانی ام را گم 
کرده ای…

موهایم یک در میان سپید و سیاهند مثل روزهایی که یک در میان شاد و ناشاد می گذرند! 
کوچه ها را که نگو… بی خبرتر از آن می گذرم که پنجره ای برایم گشوده شود… تکان دستی ، 
سلامی… خیال کن غریبه ای که او را هیچ کس نمی شناسد! هنوز هم ایستگاه ها را دوست 
دارم…

نیمکت هایی که بوی تنهایی می دهند.

هنوز هم انتظار را دوست دارم.

هنوز هم زل می زنم به هر قطاری که می گذرد…

به دست هایی که توی هوا تکان می خورند و به بوسه هایی که میان دود… گم می شوند !

خوش به حال قطارها همیشه می رسند… اما من… هیچ وقت نرسیدم ! هیچ وقت… تمام 
زندگی ام فاصله بود…

این نامه باشد برای روزی که یکی از این قطارها مرا هم با خودش برده باشد…

چمدانی پر از نامه جا می ماند برای تو ، از مسافری که عمری عاشقت بود…

 
چهار شنبه 14 مهر 1391برچسب:, :: 14:33 :: نويسنده : n.darvishi

 

كفش‌هایم كو؟
چه كسی بود صدا زد: سهراب؟
آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ
مادرم در خواب است
ومنوچهر و پروانه، و شاید همه مردم شهر
شب خرداد به آرامی یك مرثیه از روی سر ثانیه‌ها
می‌گذرد
و نسیمی خنك از حاشیه سبز پتو خواب مرا می‌روبد
بوی هجرت می‌آید
بالش من پر آواز پر چلچله‌هاست
صبح خواهد شد
و به این كاسه آب
آسمان هجرت خواهد كرد
باید امشب بروم
من كه از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت كردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم
كسی از دیدن یك باغچه مجذوب نشد
هیچكس زاغچه ای را سر یك مزرعه جدی نگرفت
من به اندازه یك ابر دلم می‌گیرد
وقتی از پنجره می‌بینم حوری
� دختر بالغ همسایه � پای كمیاب ترین نارون روی زمین
فقه می‌خواند
چیزهایی هم هست، لحظه‌هایی پر اوج
(مثلاً شاعره‌ای را دیدم
آنچنان محو تماشای فضا بود كه در چشمانش
آسمان تخم گذاشت
و شبی در شب‌ها
مردی از من پرسید
تا طلوع انگور، چند ساعت راه است؟)
باید امشب بروم
باید امشب چمدانی را كه به اندازه پیراهن تنهایی من
جا دارد، بردارم،
و به سمتی بروم
كه درختان حماسی پیداست،
رو به آن وسعت بی واژه كه همواره مرا می‌خواند
یك نفر باز صدا شد: سهراب!
كفش‌هایم كو؟

ندای آغاز

 

 
چهار شنبه 14 مهر 1391برچسب:, :: 10:29 :: نويسنده : n.darvishi

  

صحبت 

دلم تنگ شده‌ها را، عاشقتم‌ها را…

این‌ جمله‌ها را که ارزشمندند الکی خرج کسی نمی‌کنی!
باید آدمش پیدا شود!
باید همان لحظه از خودت مطمئن باشی و باید بدانی که فردا، از امروز گفتنش پشیمان نخواهی شد!
سِنت که بالا می‌رود کلی دوستت دارم پیشت مانده، کلی دلم تنگ شده و عاشقتم مانده که خرج کسی نکرده‌ای و روی هم تلنبار شده‌اند!
فرصت نداری صندوقت را خالی کنی.! صندوقت سنگین شده و نمی‌توانی با خودت بِکشی‌اش…
شروع می‌کنی به خرج کردنشان!
توی میهمانی اگر نگاهت کرد اگر نگاهش را دوست داشتی
توی رقص اگر پا‌به‌پایت آمد اگر هوایت را داشت اگر با تو ترانه را به صدای بلند خواند
توی جلسه اگر حرفی را گفت که حرف تو بود اگر استدلالی کرد که تکانت داد
در سفر اگر شوخ و شنگ بود اگر مدام به خنده‌ات انداخت و اگر منظره‌های قشنگ را نشانت داد
برای یکی ، یک دوستت دارم خرج می‌کنی برا ی یکی ، یک دلم برایت تنگ می‌شود خرج می‌کنی! یک چقدر زیبایی، یک با من می‌مانی؟
بعد می‌بینی آدم‌ها فاصله می‌گیرند متهمت می‌کنند به هیزی به مخ‌زدن به اعتماد آدم‌ها!
سواستفاده کردن به پیری و معرکه‌گیری
اما بگذار به سن تو برسند!
بگذار صندوقچه‌شان لبریز شود آن‌‌وقت حال امروز تو را می‌فهمند بدون این‌که تو را به یاد بیاورند
و عجیب تر از آن است دوست داشته شدن.
وقتی می‌دانیم کسی با جان و دل دوستمان دارد ...
و نفس‌ها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده؛
به بازیش می‌گیریم هر چه او عاشق‌تر، ما سرخوش‌تر، هر چه او دل نازک‌تر، ما بی رحم ‌تر.
تقصیر از ما نیست؛
تمامیِ قصه هایِ عاشقانه، اینگونه به گوشمان خوانده شده‌اند

 
چهار شنبه 13 مهر 1391برچسب:, :: 14:25 :: نويسنده : n.darvishi

 

مواظب خنده هات باش .....

 

 من خوبم ….من آرامم……من قول داده ام

فقط کمی

تو را کم اورده ام

 

یادت هست؟ میگفتم در سرودن تو ناتوانم؟ واژه کم می اورم برای گفتن دوستت دارمها؟

حالا تـــمــــــــام واژه ها در گلویم صف کشیده اند

با این همه واژه چه کنم؟

تکلیف اینهمه حرف نگفته چه می شود؟

باید حرفهایم را مچاله کنم و بر گرده باد بیاندازم

باید خوب باشم

من خوبم ….من آرامم……من قول داده ام

فقط کمی

بی حوصله ام

آسمان روی سرم سنگینی میکند

روزهایم کش امده

هر چه خودم را به کوچه بی خیالی میزنم

باز سر از کوچه دلتنگی در میاورم

روزها تمام ابرهای اندوه در چشمان منند ولی نمی بارند

چون

من خوبم ….من آرامم……من قول داده ام

تمام خنده هایم را نذر کرده ام که گریه ام نگیرد

اما شبها..

وای از شبها

هوای آغوشت دیوانه ام میکند

موهایم بد جوری بهانه دستانت را میگیرند

تک تک نجواهای شبانه ات لا به لای موهایم مانده اند

اصلا چطور است کوتاهشان کنم هان؟

کاش لا اقل میشد فقط شب بخیر شبها را بگویی تا بخوابم

لالایی ها پیشکش

من خوبم ….من آرامم……من قول داده ام

فقط نمیدانم چرا هی آه میکشم

آه

و

آه

و بازم آه

خسته شدم از این همه آه

شبها تمام آه ها در سینه منند

اینقدر سوزناک هستند که می توانم با این همه آه دنیا را خاکستر کنم

اما حیف که قول داده ام

من خوبم ….من آرامم……

فقط کمی دلواپسم

کاش قول گرفته بودم از تو

برای کسی از ته دل نخندی

می ترسم مثل من عاشق خنده هایت شود

حال و روزش شود این…

تو که نمی مانی برایش آنوقت مثل من باید

آرام باشد …..خوب باشد….. قول داده باشد

بیچاره..

 
چهار شنبه 13 مهر 1391برچسب:, :: 11:26 :: نويسنده : n.darvishi

 

 

 من زنم، آزادم

هنوز نفس میکشم،

غریبه نیستم، نفس‌هایم را خفه نکنید،

بر سرم حجاب مالکیت …نکشید،

عروسک نیستم…

طاقچه‌ای هم نیست که بر سر آن بنشینم که نگاهم کنید…

بازی‌های بی‌ محتوای زن و مرد تمام شد…

اگر پا به پا نمیایی‌…

دست به دستم نکن…

دوستم داشته باش برای آنچه که هستم،

نه آنچه که تو می خواهی‌…..

 
چهار شنبه 12 مهر 1391برچسب:, :: 18:52 :: نويسنده : milad.s

 

دیگر به خلوت های من یک نم نمی باری

در دفتر دلتنگی ام شعری نمی کاری

...

 

لحن سکوتت در دلم هر روز یک جور است

قهری؟...نه؟...دلگیری؟...نه؟...آقا! دوستم داری؟

 

من – بی تعارف- هستی ام را از شما دارم

آقا خلاصه مطلبی ؛ فرمایشی ؛ کاری...

 

من خوانده ام دربارتان یک خیمه ی سادَه ست

جایی در آن دارند شاعرهای درباری؟

...

اما من و این رتبه و این منزلت ... هرگز

اما تو و این بخشش و این مرحمت... آری

 

توفیق دادی یک غزل هم صحبتت باشم

از بس که گل هستی و رو دادی به هر خاری