ناگهان چيزي به ذهنش خطور کرد به طبقه بالا رفت و آخرين تابلوي ليندا را پايين آورد.
آن نمايانگر چهره مرد ايده آل ليندا بود که شباهت بسياري به مرد جوان داشت.
سپس مادرش آخرين شعر ليندا را خواند:
قلب هاي دو انسان که رهگذران شب هستند عاشق هم مي شوند اما هرگز نمي توانند به چشمان هم روشني بخشد اما من اين سنت را خواهم شکست.
نکته ها:
عاشق از دريچه چشم، قلب معشوق را مي خواند و از قالب چشمان او مهمان عشق مي شود. چشمان معشوق نگارگر روياهاي عاشق مي شود و تمام وجود او را تسخير مي کند.
چشمان معشوق براي عاشق دلرباتر از همه گلها و سرور انگيزتر از پرتو خورشيد است؛ چشمان معشوق الهام بخش و مأمن و مأواي عشق است؛ برق چشمان معشوق براي عاشق تمثيلي از تابش ستارگان و نشانه اي از افلاکي بودن محبت است؛ چشمان معشوق براي عاشق سمبل زيبايي و لطافت، سحر و ملاحت، افسوس و حقيقت و شادماني زندگي است.
عاشق در چشمان معشوق قصه آسمان و ستارگان را مي خواند و در آن دريايي شورانگيز با مواجي زيبا را مي بيند و از از زلالي و آبي چشمان او، ستاره مي چيند.
آري عاشق چشمان معشوق را درخشان ترين گوهي گيتي مي داند و هميشه دلتنگ تماشاي گنج چشمان اوست.
نظرات شما عزیزان: