
دختري بود نابينا که از خودش تنفر داشت،که از تمام دنيا تنفر داشت و فقط يکنفر را دوست
داشت دلداده اش را. و با او چنين گفته بود « اگر روزي قادر به ديدن باشم حتي اگر فقط براي
يک لحظه بتوانم دنيا را ببينم عروس تو خواهم شد »...
و چنين شد که آمد آن روزي که يک نفر پيدا شد که حاضر شود چشمهاي خودش را به دختر
نابينا بدهد و دختر آسمان را ديد و زمين را. رودخانه ها و درختها را. آدميان و پرنده ها را و نفرت
از روانش رخت بر بست.
دلداده به ديدنش آمد و ياد آورد وعده ديرينش شد :
« بيا و با من عروسي کن ،ببين که سالهاي سال منتظرت مانده ام »
دختر برخود بلرزيد و به زمزمه با خود گفت :
« اين چه بخت شومي است که مرا رها نمي کند ؟!! »
دلداده اش هم نابينا بود و دختر قاطعانه جواب داد:
قادر به همسري با او نيست .
دلداده رو به ديگر سو کرد که دختر اشکهايش را نبيند و در حالي که از او دور مي شد گفت
« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشي »
نظرات شما عزیزان: