پل
دلنوشته و شعر
زندگی با یاد خدا خیلی آسونه
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید

پيوندها
تنهایی بهتر از با تو بودنه
دردودل
خاطرات تلخ و شیرین
بزرگترین وبلاگ سرگرمی وخنده
ساعت رومیزی ایینه ای
رقص نور لیزری موزیک

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دلنوشته و شعر و آدرس nasimekhamosh.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 9
بازدید هفته : 16
بازدید ماه : 20
بازدید کل : 38504
تعداد مطالب : 107
تعداد نظرات : 5
تعداد آنلاین : 1



نويسندگان
n.darvishi
milad.s

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
چهار شنبه 15 مهر 1391برچسب:, :: 13:22 :: نويسنده : n.darvishi

 

پُل

 

 پُل، یک دستگاه اتومبیل سواری به‌عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود.
شب عید، هنگامی که پُل از اداره‌اش بیرون آمد متوجه پسربچه‌ی شیطانی شد که …
دور و بر ماشین نو و براقش قدم می‌زد و آن‌را تحسین می‌کرد. پُل نزدیک ماشین که رسید، پسر پرسید: این ماشین مال شماست آقا؟
پُل سرش را به‌علامت تأیید تکان داد و گفت: برادرم به‌عنوان عیدی به من داده است.
پسر متعجب شد و گفت: منظورتان این است که برادرتان این ماشین را همین‌جوری، بدون این‌که دیناری بابت آن پرداخت کنید، به شما داده است؟! آخ‌جون، ای کاش…
البته پُل کاملاً واقف بود که پسر چه آرزویی می‌خواهد بکند. او می‌خواست آرزو کند که ای کاش او هم یک‌همچو برادری داشت. اما آن‌چه که پسر گفت سر تا پای وجود پُل را به‌ لرزه درآورد:
- ای کاش من یک‌همچو برادری بودم…
پُل مات و مبهوت به پسر نگاه کرد و سپس با یک انگیزه‌ی آنی گفت: دوست داری با ماشین توی شهر یه گشتی بزنیم؟
- اوه بله، دوست دارم.
تازه راه افتاده بودند که پسر به‌طرف پُل برگشت و با چشمانی که از خوشحالی برق می‌زد گفت: آقا می‌شه خواهش کنم که بری به‌طرف خونه‌ی ما؟
پُل لبخند زد. او خوب فهمید که پسر چه می‌خواهد بگوید. او می‌خواست به همسایگانش نشان دهد که توی چه ماشین بزرگ و شیکی به خانه برگشته است. اما پُل، باز هم در اشتباه بود.
پسر گفت: بی‌زحمت اونجایی که دو تا پله داره، نگهدارید.
پسر از پله‌ها بالا دوید. چیزی نگذشت که پُل صدای برگشتن او را شنید، اما او دیگر تُند و تیز برنمی‌گشت. او برادر کوچک فلج و زمین‌گیر خود را بر پشت حمل کرده بود. سپس او را روی پله‌ی پایینی نشاند و به‌طرف ماشین اشاره کرد:
- اوناهاش، جیمی می‌بینی؟ درست همون‌طوریه که طبقه‌ی بالا برات تعریف کردم. برادرش عیدی بهش داده و او دیناری بابت آن پرداخت نکرده. یه‌روزی من، یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم داد. اونوقت می‌تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه‌های شب عید رو، همان‌طوری که همیشه برات شرح می‌دم، ببینی.
پُل در حالی که اشک‌های گوشه‌ی چشمش را پاک می‌کرد از ماشین پیاده شد و پسربچه را در صندلی جلویی ماشین نشاند. برادر بزرگ‌تر، با چشمانی براق و درخشان، کنار او نشست و سه‌تایی رهسپار گردشی فراموش‌نشدنی شدند. /



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: