روزي که رفتم قلم را نيز به دست باد سپردم
در خيالم سفر از من نيلوفري ديگر خواهد ساخت
که ديگر در پي کلمات جنون آميز زندگي اش نخواهد بود
خواستم همه جيز را به دست باد بسپارم
حتي ماهي را که تا صبح برايش از قصه ي غصه هايم مي خواندم ....
آسمان آن شهر آنقدر بزرگ بود که ديگر جايي براي يافتن لباس تنهايي نبود
همه چيز خوب بود براي رهايي از گذشته اي تلخ و ساختن آينده اي شيرين ....
اما آن شهر با هزار رنگش نتوانست بي رنگي مردمان شهرم را
بهانه اي قرار دهد براي دل کندن ....
و حال دوباره برگشته ام
اما نه براي بودن تنها در اين شهر
بلکه در دنيايي که ستاره هايش
روشنايي شبهاي تارم را نويد خواهند داد ....
مي خواهم نيلوفري باشم شاعر و عاشق !!!
نيلوفري که براي رسيدن به زندگي و هدفش تلاش مي کند و هرگز، تسليم نمي شود .
نيلوفري که خودش است نه درختي که با وزش نسيمي آرامشش را از دست مي دهد.
نيلوفر هميشگي اما متفاوت !!
نظرات شما عزیزان: